این حجم از سکوت و آرامش در خانه ای که بیش از 7 روز به شدت مهمان زده بود غیر طبیعی می نمود. البته گلابتون خانم از صبح زود روز یکشنبه مشغول رفت و روب منزل بود تا اینکه مامان بالاخره لبخند رضایتش را به ما ارزانی کرد و اجازه داد دوباره به زندگی عادی برگردیم. گلابتون را پدر از شهرستان کشیده بود بیاید. زیرا می دانست اگر همه چیز یک روزه به حالت عادی برنگردد، مامان تا عمر دارد بریز و بپاش یک هفته ایِ پدر را که به افتخار عروسی برادر زاده اش ترتیب داده و مهمانان شهرستانی آقا داماد را در منزل ما اسکان داده بود، سرکوفتش می کند.
من از آن دسته دختر ها نیستم که مدام گوشه ای نشسته و به شرایطی که برایم فراهم نمی شود تا این کنکور لعنتی را به خوبی پشت سر گذارم، غر بزنم. مامان هم از آن مادرهای عجیبی که به فرزندشان می گویند: «تو فقط درس بخوان یک چیزی بشوی، باقی کارها با من» نیست. ولی مشاور تحصیلی خواندن عربی و دین زندگی را به سه چهار ماه آخر موکول کرد و به گمانم حالا که از آن موعد فقط دو ماه باقی مانده بود، حق داشتم کمی نگران و تندخو باشم. البته تا امروز با خوش اخلاقی و درایتی کم نظیر – که بابا می گوید مطلقا در این زمینه شبیه مادرت نیستی! – توانسته ام از بیشتر مسئولیت هایی که ربط چندانی به من ندارند در رفته و از برنامه تحصیلی ام عقب نمانم. اما این مهمانی های پشت سرهم شیرازه تمرکزم را در هم شکست. به همین سبب بود که برای بازیابی آن به سکوت طولانی تری نیاز داشتم.
رفتن مادر و بردن وروجک های دوقلویی که بنا نداشتند سکوت را به من هدیه بدهند، به فال نیک گرفته شد. میزم را پای پنجره بردم و روی آن انواع خوراکی های خوشمزه ای که می توانست فضای درسی را به همان شیرینی سابق برگرداند پر کرده بودم. کمی که مشغول شدم، احساس کردم تنهاییِ موقع درس خواندن دیگر مثل یک هفته پیش جذاب و دل انگیز نیست. خوراکی ها هم تمام شدند و من همچنان به دنبال یک بهانه برای اخت گرفتن مجدد با این فضا بودم. کشوی میز را بی بهانه باز کردم و چشمم به عکس یک پسربچه مومشکی با ردایی سیاه افتاد. موهای لختش به هوا رفته بود و چشمان پریشانش به اسنیچ خیره شده بود. با یک دست چوب جارو را محکم گرفته و با دست دیگر به تمنای گوی طلایی برآمده بود. معلوم نبود این عکس بیچاره چه مدت است در این ژست پر زحمت ایستاده و دست هایش الان در چه درجه ای از درد و گرفتگی به سر می برند.
از تمام کردن سنگ جادو یک سال می گذشت. مجموعه هری پاتر هدیه گرفتن دیپلم بود. هرچند مثل باقی هدایا مخفیانه توسط پدری مهربان خریداری شده و با غرولندها و تعهد گرفتن های فراوان توسط مادری نگران رو به رو شده بود. کتاب را باز کردم: هری نگران بود چون اسنیج پیدا نمی شد. بارش باران شدت می گرفت و دیدِ او را به شدت ضعیف کرده بود. یادم است در ورق های این ماجرا آنچنان یاس و غمی بر دلم نشسته بود که هری را نابود شده قلمداد می کردم. زرنگی دراکو و چشمان تیزش وقتی به غصه آن لحظات اضافه می شد، اشک هایم را جاری می کرد. مدام کتاب را می بستم و می رفتم یک لیوان آب می خوردم و باز می گشتم.
حالا تمام آن احساسات غلیظ و پر هیبت که مرا به ورطه افسردگی می کشاند، رنگ باخته بودند. از یک سال پیش تا الان به نظر می رسید آنقدر بالغ شده ام که بفهمم هری ممکنست این بازی را ببازد. ولی می تواند ادامه دهد و بازیکن بهتری بشود. پس دیگر گریه نمی کردم. بلکه فقط دلم می خواست این جمله را به او بگویم که: « شکست آدم ها رو می سازه» در ضمنِ گفتنش هم دوست داشتم عینک دور مشکی خودم را بزنم و دستم را زیر چانه بگذارم. یک مقدار از چتری های لختم را روی پیشانی داده و سرم را به آرامی تکان دهم. انگشتانم را در هم گره کرده به چشمان غمگین او خیره باشم. و بعد او در همین موقعیت همه غم هایش را با این یک جمله من فراموش کند و از ته دل بخندد. از همان خنده هایی که وقتی با رون و هرمیون نوشیدنی مخصوص می خورند و همه تکالیفشان را فراموش می کنند.
اندیشه روشن فکرانه مرا در خود غرق کرده بود که صدای تق محکم شیشه پنجره را در ابتدا نشنیدم. چند بار دیگر که با استیصال تکرار شد، از جا برخاستم. تمام هیکلش با ردای سیاه و خیسی که در هاگوارتز تن می کرد، پوشیده شده بود. روی موکت که افتاد اول گمان کردم فقط خیسی باران را به همراه آورده و می شود به سادگی با یک پنکه سر و تهش را هم آورد. اما شوک ورودش که از بین رفت جاروی گلی و خیسش را هم دیدم که چند ثانیه پس از خودش آمده بود و سرامیک های سفید کف پذیرایی را کاملا گل آلود کرده بود.
روی زمین که ولو بود دیدم سینه اش به تندی بالا و پایین می رفت. ولی به نظر می رسید هنوز یارای بازکردن چشمانش را نداشت. من که لحظه ای صورت عصبانی مادر از جلوی چشمانم کنار نمی رفت مانده بودم لیوان آبی برای او بیاورم یا کهنه و تی بیاورم تا گل های کف زمین را پاک کنم. دست آخر انسانیت پیروز شد. با توجه به استرسی که میشد حدس زد در طی بازی کشیده است، کمی بیدمشک به لیوان آبش اضافه کردم.
وقتی حالش جا آمد و سرِ خیس خود را در دستان من یافت. از پشت عینک بخار گرفته اش به صورتم خیره شد. لبخند همدردانه ای به صورتش هدیه کردم. با صدای بغض آلودی گفت:
می دانستم هر واژه ای مثل یک دشنه می ماند. با سکوت دستم را بین موهای خیسش کشیدم.
درست نمی شد تشخیص داد که از پشت آن شیشه های گِرد اشک هایش به قطرات باران ملحق شدند یا هری همچنان شکست ناپذیر مانده بود.
سرجایش کمی جا به جا شد. نشست و عینک را از روی صورتش برداشت. می خواست با لباسش آن را خشک کند که جای خشکی پیدا نکرد. از دستش گرفتم و با گوشه لباسم خشکش کردم. گفتم:
بی تفاوت سری تکان می دهد.
ابرو بالا می اندازد. این هری مربوط به کتاب سنگ جادو است. پس معصومیت کودکانه چشمانش هنوز به جسارت و تهور نوجوانی بدل نشده است. می دانم کنجکاو شده است:
لبخند می زند. بر می خیزد و آب ردایش را می تکاند. موکت ها خیس تر شدند. اهمیتی ندادم. عینک را به چشم زد و جارو را برداشت:
سوارش که شد، جارو از زمین برخاست.
پنجره را که باز کردم مثل یک فشفشه از جایش برخاست و غیب شد. کتاب سنگ جادو را از داخل کشو به کتابخانه منتقل کردم. زندانی آزکابان جلوی چشمانم خودنمایی کرد. درست است که من بازنده بودن خودم را خیلی دوست دارم اما نمی دانم اگر یک دیوانه ساز به همراه هری بیاید، ویرانی های حاصل از ورودش را چگونه می توانم جمع و جور کنم. پس برمیگردم تا بازنده وار رقابتم را ادامه دهم.