مدت هاست هرچه می نویسم پریشان و درب و داغان از آب در می آید. راستش را بخواهید من اصلا آمده ام بنویسم تا افکارم را نظم بدهم. ولی چه می شود که روز به روز بدتر می شوم؟؟
نکند حکمتی در نوشتار درمانی هست که مثلا من از آن بی خبرم و کلا آدم های دور و برم آن را از من مخفی کرده اند؟ الان دیگر سرِ مرز ناامید شدن قرار گرفته ام!
وقتی پای لب تاب می نشینم یا خودکارهای رنگی رنگی کنار دفتر خوشگل مستر نوتم خودنمایی می کند، ناگهان همه چیز باهم سراغم می آیند. هول می شوم و دست و پایم را گم می کنم.
این جهان زیبایی که من برای خودم در لابه لای سطور کلماتی که مخلوق انگشتان خودم است خلق کرده ام، جذاب ترین جایی است که موقع تنهایی به آن پناه می برم. اما تازگی قوانینش برایم نا آشنا شده اند.
راستش مدتی درگیر جفای زیادی از یک بنده خدا بودم و آنقدر شیرازه شخصیتی ام تحت تاثیر رفتار های او قرار گرفت که به گمانم این مقدار پریشانی فکری طبیعی باشد. اما می دانم که سرانجام مانند آلیس در سرزمین عجایب من نیز راه خودم را خواهم یافت.
از روزی که نوشتن به شکل مقاله های نیمچه علمی و آزاد نویسی را شروع کردم، با خیلی از امور وحشتناک زندگی ام کنار آمدم و همین امر سبب شد بتوانم خود را بیشتر دوست بدارم.
اما هنوز حرف های نگفته زیادی هست که باید به زبان آورم و سوال های بی شماری که از خودم بپرسم... مثل اینکه مثلا اگر کسی خیلی زیاد دیگران را ببخشد به نظرتان بی شخصیت است؟
منتظر من باشید. قرار است سراغ تمام زیبایی های ادبیات جادویی و جهان سوررئال بروم.