من در خانوادهای قلم به دست متولد شدم.
مادربزرگ مادریم با خط خرچنگ قورباغه در دفترچهای نوشته است: "سیمین هم که شیفتهی حمید شده و مادرش را فراموش کرده است. خدایا! من چقدر بدبختم!"
هر گوشه کناری دست خط یکی از ما را میشد دید. یادداشتهای روی یخچال، دفترها و سالنامههای شخصی، نامههای جدید و قدیمی که گاهی از اتاقی به اتاق دیگر فرستاده میشد و گاهی کیلومتر پشت کیلومتر می پیمود و از مسکو به ظفر و از پیروزی به آلمان می رسید.
نه ماه پس از مرگ ناگهانی بابا، من به عنوان تنها بازماندهی مهاجرت نکرده، به هر انباری و کمدی که سرک کشیدم با جعبه جعبه نامه و سر رسید و تک برگ های یادداشت رو به رو شدم و با باز کردن هر دفتر، هر پاکت و هر تای کاغذ ستون فقراتم ترکی خورد. با جزییاتی تکان دهنده می فهمیدم که مامان در سال 1361 چرا از دست بابا دلگیر بوده. با جوش متولد شده بودم . از نوزادی گوشم را می خاراندم. بابا یک بار دنبال مادربزرگم به ترمینال نرفته و گفته خودش بیاید. داییم با عمل سزارین مامان مخالف بوده. وقتی سه یا چهار ساله بودم مامان جایی نوشته "رعنا از من اطاعت نمی کند" و جای دیگر گفته که "بچه ها شادی زندگی من هستند".
عصاره ی خوشی ها و دردهای هر کدامشان ریخته روی کاغذها، تنهایی انسانیشان از لابه لای کلمه ها خوب پیداست. برای من به عنوان یک بازماندهی سوگوار هر واژه تخته پاره ای روی آب است. چنگ میزنم به واژه ها تا بویشان یادم بیاید، خستگیشان، شادیشان، زنده بودنشان. آیا تخته پاره من را از غرق شدن نجات می دهد؟
آدم ها وقتی می نویسند، وقتی حتا یک برگ پاره و مچاله از آن نوشته ها رو در طول یک عمر زندگی دور نمیریزند چندان به فکر سرنوشت این مکتوبات خصوصی و پر از بار عاطفی نیستند. به فکر آن فرزند از کاروان مرده ها و هجرت کرده ها جا مانده هم که باید یک روز تک و تنها بنشیند و با تمام امیدها، شعفها، افسردگیها، غم ها و عمیقترین ناکامیهای یک خانواده روبه رو بشود هم که هیچ نیستند!
بعد از ساعت ها تلاش، روبه روی جعبهی منظم نوشته ها می نشینم.از جعبه صدایی بلند می شود، در گوشم می پیچد:
"سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوری! من صبور!
يا تو بترک
يا من می تركم. "