رعنا پرنیان
رعنا پرنیان
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

داستان دلمه برگ مو

من آن‌جا نبودم اما بهارک می‌گوید مامان‌بزرگ چشم دوخته به درخت انگور باغمان و گفته از سرِ شاخه بشمار تا برگ‌ سوم. این برگ منتظر دیگ دلمه‌ است.‌

تاک شاخه‌ به شاخه از نارون اوجا بالا رفته بود و دستش داشت به صنوبر پای پرچین می‌رسید. چند هفته به رفتن زمستان، نردبان لقلقوی نراد را پای نارون محکم‌کردیم. روی ردپای تاک‌ از درخت بالا رفتیم و او را پایین کشیدیم. نارون را بدجوری چسبیده بود. دو سه شاخه‌ی باریک او را هم با خود فرود آورد. مثل آدمی که نصفه شب از تخت گرمش کشیده باشندش بیرون، لخت بود و بی پناه. پانزده بیست‌متر پریشانی‌اش روی خاک افتاده بود، شاخه‌ها شکننده، گره خورده. آرام بلندش کردیم، روی قیم تازه‌اش دراز شد تا بخوابد.

باقی زمستان می‌ترسیدم خواب به خواب برود. اما فروردین آثار زندگی، جوانه‌های برجسته مثل جوش‌ غرور جوانی، بر تنه‌ی قهوه‌ای سوخته‌اش پر شد.اردیبهشت برگ‌های نقره‌ای داد و خرداد از روی قیم سر رفت تا خاک.

این مامان بزرگ بهارک بود که چشم مرا به روی چهره‌ی جدید تاک باز کرد. این درخت دیگر آن چوب خشک پریشان احوال زمستان نبود، تاک هر روز با ولع زندگی می‌کرد. تمام صد شاخه‌ امساله‌اش روزی یک وجب رشد می‌کردند، قَیِمش زیر آن حجم سبز و نقره‌ای هیچ پیدا نبود و تازه کلی هم خوشه سبز به هوا آویخته بود.

شاخه‌های سررفته را خلوت کردم. دو برگ شمردم و‌ سومی را چیدم. برگ‌ها رفت توی دیگ و یکی دو قل زد، بعد هر دو برگ شد یک بقچه؛ بوی دلمه‌ی مامان را لای بقچه‌ها چپاندم. مامان‌بزرگ بهارک هم به قطع همین روزها دلمه درست می‌کند. او هم حتما بوی دلمه‌ی مامانش را در دیگ جا می‌کند.

زندگی در روستا
علاقه مند به پرندگان و دیگر جانداران. مصرف‌کننده‌ی حرفه‌ای شعر و داستان . ماجراجو و امیدوار.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید