گاهی آدمیزاد آنقدر در تنهایی غرق می شود که نمیتواند خودش را از چاه عمیقی که گرفتارش شده است رهایی دهد. خود را با دستان خویش به دیگران وابسته کرده ایم به گونه ای که اگر ما را رها کنند گویی به سوی مرگ روانه شدهایم. تنهایی است که میتواند در مغز و قلب پر از سکوت فرو برود و به تنهایی مارا به اندک چیزهایی وابسته کند. وابستگی میتواند ضربهای به سختی سنگ بر پشت هایت وارد کند و تو را در نهایت غربت خود بگنجاند.
زمانی که از آن چیز گران بهایت دور می شوی، بیشتر و بیشتر غمی را بر دلت قرار می دهی و با پرده ای آن را می پوشانی تا مبادا کسی از آن بویی نبرد. در این میان به دنبال فرد یا شیئ ارزشمند دیگری میگردی اما نمیتوانی چیزی یافت کنی. هرچه با قدرت بیشتر به سویش میروی میتوانی به خودت نگاهی بیندازی که چقدر قوی تر شدهای.
درست است اگر بسیاری از افراد یا هرچه را که به آن وابسته هستی و دیوانهوار میخواهی را از دست بدهی اما با رفتن آن ها تو بزرگ و بزرگ تر می شوی، به گونهای که جهان به شما تعظیم اعظمی میکند.
آنهایی که رفتهاند دیگر رفتهاند، حال تو هستی.