rashid.heshmati
rashid.heshmati
خواندن ۶ دقیقه·۶ سال پیش

ساختمان - لته

دوستی دارم که گربه ای دارد و اسمش را گذاشته است سکس. هر موقع به خانه اش می روم، یا وقتی به او تلفن می کنم می پرسم: سکس خوبه؟ معمولا خوب است. بعضی وقت ها هم یک گوشه خوابیده.

اسم گذاری بر می گردد به عقاید روشن گرایانه دوستم که می گوید باید در مورد این موضوع (داخل پرانتز، سکس، پرانتز بسته) حرف بزنیم. تا چند روز پیش که تماس گرفتم و گفت خوب نیست. سکس نیاز به جفت داشت و او نمی توانست برایش کاری کند. دوست روشنفکرم حال داشتن یک گربه ی دیگر را نداشت. توان اینکه به دو موجود همزمان برسد در او نبود. این هم مانند همه فانتزی هایی که شروع می کرد در ابتدا جالب بود و در نهایت با کلی چالش ذهنی تمام می شد. سکس را در حرکتی عجیب به خیابان برد و رها کرد. آمد و سیگاری آتش زد، کتاب «سور بز» را که سالها امانت گرفته بود برداشت و شروع کرد به خواندن. آنقدر خونسرد این کار را انجام داد که من را یاد تمام قاتلین زنجیره ای که می شناختم انداخت. حتی نیاز نداشت دستش را از این جنایت بشوید، سیگار را روشن کرد و کتاب را برداشت.

او اعتقاد دارد: «هر چیزی مینی‌اش خوب است، مانند ژووپ». این شوخی زشت را هر هفته یک بار تکرار می کند و خودش تصور می کند با مزه ترین آدم دنیاست. یک بار وقتی داشت قهوه می‌ریخت، این جمله را گفت و آنقَدَر خندید که قهوه از لبه های فنجان بیرون زد. ادامه داد: «آخه اینبار تنمه». به خندیدنش ادامه داد، قطره‌ها و لکه‌های قهوه بود که از روی دستش آویزان می‌شدند و روی زمین می‌افتادند. در میان خنده های کشدار و وحشی‌اش مهمترین فلسفه زندگی‌اش را گفت: «آزادی سرازیریِ زندگیه، وقتی می‌افتی توش مثل این قطره‌ها رها می‌شی و وقتی می‌فهمی همه چیزت رو از دست دادی که با سر بخوری زمین. آزادی یه همچین طعم تلخی داره. مثل طعم تلخ هر سرازیری»

حرف‌هایش تبدیل به تاریخ سرزمینِ دیگریْ شد، لغاتی که در سرنوشت ما تاثیری نداشتند و تعابیری که قواعد نامربوطی را شکل می‌دادند. داشت جنایت دیگری می‌آفرید که باید خون روی دست‌هایش را از آن می‌شست. او در نوشیدن قهوه ظرافتی مرگبار دارد، جرعه‌های قهوه را از گلویش پایین داد و برای هر دوی ما آخرین فنجان قهوه تمام شد. روی دَرِ یخچال، میان تمام عکس‌ها، عکس او بود. تینا در حالی که سکس را بغل کرده بود و می خندید. ژووپ تنش بود و چشمانِ خیره به دوربینش از روح خالی بودند.

روی میز عسلی چند آلبوم موسیقی تَلَنبار شده بود. نگاهشان کردم، سلانه حسین علیزاده هم آنجا بود. رویش آلبومی از یاسمین لوی و زیرش چند آلبوم تکنوازی ساکسیفون. همینطور در پذیرایی خانه داشت جولان می‌داد، گفت انگار توی دلش رخت می‌شویند. می‌ترسید مثل مادرش سرطان سینه بگیرد. می‌ترسید، دست هایش می‌لرزید و ناخوداگاه در خانه مانند روحی که با ریسمانی از سقف خانه آویزانش کرده باشند و هی بکشندنش و باز پسش ببرند حرکت می‌کرد. روی مبل لم داده بودم که آمد و مقابل من ایستاد و در چشمانم زُل زد. لب‌هایش را با زبان تر کرد و با دندان گزید. گفت حرصش در میاید از این حالِ بی خیالی که دارم. از آن که گفتم با یک سینه خوشگلتر می‌شود. شک ندارم شب‌ها خودش را با یک سینه تصور می‌کند. در خیالش با یک سینه می‌رقصد و بچه نداشته‌اش را با همان سینه نداشته‌اش شیر می‌دهد و جای خالی اش درد می کند.

گفتم: «بذار یه آهنگی گوش بدیم شاید حالت عوض شه». رفت و یک جایی بین کتابخانه‌ی قدیمی که کتاب‌ها روی هم ریخته بودند شروع کرد به گشتن بین آنها. یادش آمد، رفت سمتِ سور بز، کتاب را برداشت از بین کتاب عودی آورد و با فندک کنار جاسیگاری روشنش کرد. عود را گذاشت یک گوشه‌ی تاریک خانه و دود سفید از بین سیاهی‌ها بیرون زد. همه چیز داشت شکل همان روز اولی می‌شد که یکدیگر را دیدیم. کتاب باز شده بود و اسرارِ درونش داشت بیرون می‌آمد. یوسا راوی هزاران هزار مَردُمِ مُرده در امریکای جنوبی بود که صدایِ نوشته‌هایش در گلوی ما می‌پیچید. ما گوش‌هایی بودیم سرخپوستی که روی زمین گذاشته شده بود تا صدای وحشت و مرگ را بهتر بشنویم.

بالاخره آن روز آمد. ساعت سه بعد از ظهر یک روز بهاری، سکس پشت در خانه کز کرده بود. کلید را که انداختم سرش را بالا اورد. معلوم بود دلش پر است. آرام به داخل خانه رفتم. نمی دانستم چه کنم. در را برایش باز کنم یا ببندم. همه‌ی تردیدهای زندگیم یکجا جمع شد. در مرز نازکی قرار گرفته بودم. اگر خانه‌ی خودم بود راهش نمی‌دادم. تینا بیرونش کرده بود. به من نگاه کرده بود و من در برابر نگاه‌ها ضعیف هستم. اصلا همه چیز از چشم‌ها شروع می‌شود و اینبار داشت با چشم‌ها تکرار می‌شد. تنها توجیه این بود که بعدتر هم زمان خواهم داشت برای تصمیم گیری. گربه‌ای که اینطور آرام پشت در خانه نشسته است، یکی دو ساعت دیگر هم می‌نشیند.

آمد، تینا را می‌گویم. در را باز کرد و مثل همیشه شال و مانتو را پرت کرد روی مبل تک نفره. کیفش را کمی آنطرف‌تر انداخت و رفت توی آشپزخانه. داشت با موبایل حرف می‌زد. هر چند دقیقه یک‌بار می‌گفت خب منم همینو می‌گم. همیشه وقتی همین را می‌گفت آخرش را با داد تمام می‌کرد. این بار هم با داد ختم شد، با جمله‌ی «هرکی هر گهی بخوره که نباید من جواب بدم». چهره‌اش مثل سرخپوستی بود که سفید پوستی را در حال کشتن یک بوفالو دیده است، می‌خواست یورش ببرد و از درون خودش شیری را رها کند که تنها با گرفتن گلوی سفید پوست آرام می‌شود.

مبهوت این خشونت‌ کلامی‌اش بودم. مثل مهاجمی که می‌دانست توپ را چه زمانی به سمت دروازه بزند، او خوب می دانست حال را کِی بگیرد. یک نفر به دنیای حال گرفته‌هایش اضافه ‌شد. این لحظات خیلی هم غیر قابل پیش‌بینی نبود. بعدش سیگاری آتش می‌زد، کمی به سمت من می‌آمد و می‌گفت خب تو چطوری؟ من هم شانه‌ام را بالا می‌انداختم و توی ذهنم عن‌خانومی می‌گفتم، جلو می‌رفتیم و گونه‌هامان را به نشان بوسیدن روی هم می‌گذاشتیم. شاید یکی از ما دوتا هم دلش تنگ می‌شد و دستش را دور گردن دیگری حلقه می‌کرد.

این تینا بود که روی پنجه‌اش ایستاد و دستش را دور گردن من حلقه کرد. دستم را دور کمرش انداختم و بدون اینکه بخواهم کمی خم شدم. گونه‌هایمان روی هم بود که به او گفتم سکس پشت در خانه نشسته. سریعتر از هر حیوان درنده‌ای خودش را جدا کرد و به سمت در هجوم برد، در را باز کرد و رفت بیرون. چند ثانیه بعد آمد تو و گفت: «اینجا نیست!» گفتم: «همونجا بود، کز کرده بود». رفتم توی راهرو و بالا و پایین را نگاه کردم. من از پله‌ها بالا رفتم، تینا پائین رفت. صدای ایناهاش توی راهرو پیچید، به سمت صدا پایین آمدم. سکس رفته بود پشت گلدان بزرگی که در پاگرد اول بود.

تینا او را بلند کرد و در آغوش گرفت و به داخل خانه آورد. در را بستم. با بستن این در ناراحتی من تمام ‌شد. همانطور که فکر می‌کردم نرفته بود. سکس خاکی شده بود و وقتی تینا کف پاهایش را نگاه کرد تماما کثیف بود. حوله را از کشویِ گربه آوردم و به او دادم. شروع کرد به کشیدن حوله روی سر و صورتش. داشت رنگ سیاهش درخشان می شد. کف پاهایش را هم تمیز ‌کرد. از من خواست اسپری را برایش بیاورم تا تمیزِ تمیزِ بشود. گفت حوله بنفشه رو هم بیار. من با بی حوصلگی به این مناسِک کمک می‌کردم. ظرف غذایش را هم برداشتم و کمی شیر داخلش ریختم. درِ یخچال را که می‌بستم دوباره به عکس سکس و تینا نگاه کردم، این بار نگاه های سکس هم بی‌روح و زل زده به دوربین بود.

شیر را با ولع می‌خورد. معلوم نبود موجود بیچاره در این مدت کجا بوده و چه زندگی‌ای داشته. تینا خودش را خم کرد و سر سکس را بوسید. قلب مادرانه‌اش شروع به تپیدن کرده بود. می خواستم، اما نمی توانستم این مهربانی و فراموشی هفته هایی که گذشت را یکجا باور کنم. به خودم آمدم دیدم یک نخ سیگار در یک دستم است و فندک در دست دیگرم. بدون اینکه بدانم داشتم کاری می کردم که مدت‌ها بود فراموش کرده بودم. یکجور تقابلْ بین خوداگاه و ناخوداگاهم داشت شکل می‌گرفت.


https://t.me/jargousheh

ساختمانلتهجارگوشهداستانپادکست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید