پدربزرگ من از این پیرمردهایی بود که موقع خروج از خانه پیراهنشان را به دقت اتو میزنند و در خیابان هم تا جایی که بشود کمرشان را صاف و سرشان را بالا نگه میدارند. از این پیرمردهایی که رنگ زرد قسمت بالایی سبیلشان، سفیدی یکدست موها و ریشهایشان را به هم میریزد و سیگار نتوانسته حریف ریهشان شود. هر روز سه بار در ساعتهای مشخص سیگار وینستون باریکش را در میآورد و با چشمانی خیره به دیوار اتاق ولی عمق نگاهی که انگار آخر دریا را تماشا میکند، سیگار میکشید.
پدربزرگ من هم مانند بقیه پیرمردها خاطرات تکراری فراوانی داشت که هر بار من و پسرخالههایم برای دیدنش میرفتیم تعریف میکرد. ما هم برای اینکه خیالش راحت شود که به حرفهایش گوش میدهیم، حواسمان پرت نیست و داستانهای زندگیش برایمان جذابیت دارد، معمولا وسط خاطرههایش درست وقتی که میخواست اتفاق جالب بعدی را تعریف کند، تکهای از آن را حدس میزدیم و او هم از اینکه نوههای باهوش و مشتاقی مثل ما داشت حسابی کیف میکرد.
گل سرسبد خاطرههایش مربوط به انگشتر عقیق دوست صمیمیاش محمدعلی بود. خاطرهای که بیشتر بهانهای برای یادآوری یک دوستی قدیمی بود. ماجرا از این قرار بود که پدربزرگ من و دوستش محمدعلی با هم قرار میگذارند که سیگار را ترک کنند و برای اینکه احتمال برهم زدن قرارشان را به حداقل برسانند به هم قول میدهند که اگر محمدعلی دوباره سیگار کشید انگشترش را به پدربزرگ من بدهد و اگر پدربزرگ من حریف وسوسه سیگار نشد، چند جلد کتابی که خیلی برایش عزیز بودند را به محمدعلی بدهد. یک ماهی از ترکشان میگذرد که محمدعلی دوباره شروع به سیگار کشیدن میکند و طبق قول و قراری که داشتند پدربزرگ انگشتر عقیق محمدعلی را میخواهد. محمدعلی هم به دلیل علاقه شدیدش به آن انگشتر دوباره تصمیم میگیرد که سیگار را ترک کند و از پدربزرگ یک فرصت دوباره میخواهد. ولی برای بار دوم هم سیگار کشیدن را شروع میکند و انگشتر را به پدربزرگ من میدهد. یکی دوسال بعد هم محمدعلی به همراه خانوادهاش به جنوب ایران مهاجرت میکنند. اما قبل از رفتن، پدربزرگ با آگاهی از علاقه محمدعلی به انگشترش، آن را به او به عنوان یادگاری پس میدهد. رفته رفته هم با آغاز انقلاب از یکدیگر بیخبر میشوند و همدیگر را گم میکنند. پدربزرگ هم دوباره سیگار میکشد.
من و پسرخالههایم همیشه این خاطره را میشنیدیم و واقعا از اینکه هنوز پدربزرگمان به یاد دوستش است و دلتنگش میشود برای دوستیها و روابط امروزی خودمان متاسف میشدیم. تا اینکه یکی از همین روزها وقتی با پسرخالهها در حال پیادهروی و رفتن به سمت خانه پدربزرگ بودیم، یکی از پسرخالههایم از جیب شلوارش یک انگشتر عقیق بیرون آورد و گفت که از سایت دیوار برای پدربزرگ خریده تا با دیدنش یاد رفیقش محمدعلی بیفتد.
اما وقتی پیرمرد انگشتر را دید چشمهایش گرد شدند و بدون هیچ حرفی فقط خیره ماند. پسرخاله بیچارهام که اصلا انتظار این رفتار را از پدربزرگ نداشت گفت پدرجان اگر خوشت نیامد اشکالی ندارد یکی دیگر برایت میآورم. پدربزرگ هم بدون هیچ حرفی انگشتر را گرفت و بعد از بررسی فراوان به پسرخالهام گفت که انگشتر را از کجا خریده است. پسرخالهام هم از همه تواناییهای ساده سازیاش استفاده کرد تا بلکه بتواند سایت دیوار را به او توضیح دهد. بعد پدربزرگ چیزی گفت که همه ما دلمان به حال سادگی پیرمرد سوخت.
پدربزرگ میگفت این انگشتر همان انگشتر محمدعلی است و شک ندارد. ما سعی کردیم برایش دوباره فضای سایت دیوار را توضیح بدهیم و مجابش کنیم که اشتباه میکند ولی آنقدر روی حرفش اصرار کرد و هیجان وجودش را گرفته بود که تصمیم گرفتیم پسرخالهام را که مطمئن بود آگهی دهنده فروش انگشتر یک پسرجوان بوده راضی کنیم تا به او زنگ بزند و بپرسد آیا پدربزرگی یا آشنای پیری به اسم محمدعلی جلیل مژدهی دارد یا نه.
یک ماه بعد از آن ماجرا همه فامیل در حالی در خانه پدربزرگ جمع شده بود که پدربزرگ و دوست صمیمی دوران جوانیش آقای محمدعلی که نوهاش انگشتر عقیقش را در سایت دیوار آگهی کرده بود و پسرخاله من هم آن را برای پدربزرگش خریده بود، کنار هم روی کاناپه نشسته بودند، سیگار میکشیدند و داستانها و خاطرات سالهای دوریشان را برای هم تعریف میکردند.
#از دیواربگو #از دیوار بگو #ازدیواربگو