ویرگول
ورودثبت نام
رسول مجیدی‌نیا
رسول مجیدی‌نیا
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

نوبتِ ون گوگ شدن است!

1.دوستی داشتم که مدام گل می‌کشید، عرق می‌خورد و آروغ‌اش را با جملاتِ عمیق و استخوان‌سوزِ نیچه می‌زد. زمانِ مستی قلم به دست می‌گرفت به این خیال که آثاری در اندازه‌ی همینگوی خلق کند. می‌گفت همینگوی عنانِ خیال‌‌اش را به وقت نوشتن می‌سپرد به دست مستی آخر شب. چرا من این کار را نکنم؟


2.یک بار بی‌هیچ هماهنگی و برنامه‌ای هم‌مسیر شدیم و از بخت خوش‌ام با خرده افاضاتی که از نیچه به آن ذهن مغشوش سپرده بود، یقه‌ی من و حقیقت و ملاصدرا و دو سه رسوای دگر را چسبید و به باد فحش‌مان گرفت. آخر مسیر هم رسید به آسیب‌شناسی ترجمه‌ی آثار نیچه و به ریشخند داریوش آشوری مشغول شد و گفت بزرگ‌ترین نیچه‌شناسان انگلیسی زبان هم توان ترجمه‌ی آثار او را نداشته و ندارند، چه رسد به این بنده‌ی خدا!

3.مدتی پیش برای دیدار دوستانی هم‌دل کوچه‌های جلفا را گز می‌کردم که خیلی اتفاقی در یکی از کافه‌های آن‌جا او را دیدم. پشت‌اش به خیابان بود و خیره به نقطه‌ای روی دیوار. ظاهر اش آشکارا با تصویری که از او به خاطر داشتم فرق کرده بود. مدتی ایستاده تماشای‌اش کردم تا شاید روی برگرداند و این بی‌سوادِ خداپرستِ نیچه‌نادان را ببیند. بی‌فایده بود. چیزی روی دیوار می‌دید که من توان دیدن‌اش را نداشتم.

4.روز بعد، از چند دوست مشترک پرس‌وجو کردم و فهمیدم نه همینگوی شده و نه مفسر نیچه و نه مترجم آثار او. تعجب کردم، آخر فقط او بود که در این خراب شده نیچه را تمام و کمال می‌فهمید. شاید به‌تر از خود نیچه! دوستان گفتند که دست از فلسفیدن و هنرهای نوشتاری برداشته و به نقاشی روی آورده.

راستش از آن روز فقط به این فکر می‌کنم که کاش هیچ‌وقت فکر ون گوگ شدن از ذهن‌اش هم عبور نکند. کاش...

ون گوگنیچهتوهمتوهم داناییهمینگوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید