این مثال برعکسِ مثال دوم واقعی است و برای من اتفاق افتاده است.
قبل از پیشدبستانی من - یعنی زمانی که هنوز اصفهان زندگی میکردیم - هیولا میکشیدم. هیولاهایم شخصیت داشتند. در واقع با کمک از نقاشی شخصیت آنها را بهنمایش میگذاشتم. به گفتهی مامانم، تا وقتی میکشیدم که به پیشدبستانی جدید رفتم.
راستش را بخواهید همکلاسیهایم بچههایی بودند کوتهفکر. برای مثال رویای فضانورد شدنم را با آنها درمیان گذاشتم. یک دوقلوی پسر - که اتفاقا آنها هم همچین رویایی داشتند - مرا با حرفهایشان به گریه انداختند. آنها میگفتند زنان نمیتوانند فضانورد بشوند. آنها کوتاهفکر بودند. من این را میدانستم. درست است که گریه کردم ولی حرفشان را قبول نداشتم.
منطقیست که اگر نصف روزهای کاریات را با همچین بچههایی بگذرانی، آنها ممکن است ناخوداگاه تاثیراتی رویت بگذارند. من این را نمیدانستم ولی مادرم میگوید آنها همینکار را کردند. باعث شدند من دیگر هیولا نکشم. آنها سبکِ منحصردبهفرد مرا ناخداگاه نابود کردند.
توجه داشته باشید که این مثال بههیچ وجه واقعی نیست. یعنی من همچین تجربهای نداشتم و نوشتن فقط یک مثال است.
از زمانی که یادگرفتم بنویسم، تحت تاثیر سبکهای دیگران بودم و هیچوقت نتوانستم سبکِ منحصردبهفرد خودم را بهنمایشبگذارم.
با خواندن متنهای زیبای دیگران، وسوسه میشوم که از آنها تقلید کنم بلکه کار من هم مثل آنها، خوب از آب در بیاید. ولی این سبک، سبک من نیست! باآن ارتباط برقرار نمیکنم و از آن لذت نمیبرم! متنی نیست که بشود امضا و بازتاب خودم را در آن ببینم.
باخودم کلنجار میرفتم و نمیدانستم درآخر باید از چه سبکی پیروی کنم. نمیتوانستم خودم باشم. ولی باید خودم میبودم. باید خودم میبودم تا از کارم لذت ببرم!
در مثال اول من از اول تحتتاثیر سبکهای دیگران نبودم برای همین توانسته بودم سبک خودم را پیدا کنم و از آن لذت ببرم. بعد متوجهِ سبکهای دیگران شدم و سبک خودم نابود شد.
ولی در مثال دوم من از اول تحتتاثیر سبکهای دیگران بودم. همینباعثشد که نتوانم سبک خودم را شکوفا کنم و از سبکهای دیگران پیروی کردم، درحالی که باآنها مشکلاتی داشتم.
کلاغه میخواست راه رفتن کبک رو یاد بگیره، راه رفتن خودش رو هم فراموش کرد.
نتیجهای نیست! سعی کردم کمتر از همیشه نتیجه بگیرم و حرفای کلیشهای بزنم. امیدوارم واقعا تونسته باشم.
خوشحال میشم اگه شما هم تجربههای مشابهتون رو در میون بگذارید :))