سال پیش با منتشر کردن قسمت اول این سالنامه رو شروع کردم. اینم قسمت دومش به مناسبت سالگرد ورودم به ویرگوله
اهمیت دوست داشتن خودم. برای دوست داشتن خودم لازم نیست عاشق و شیفتهی خودم باشم، لازم نیست کامل و بینقص باشم، صرفا لازمه خودمو بپذیرم و برای رستای بهتر تلاش کنم. دوست خودم باشم، دوستی بشم که قول میده هیچ وقت رستا رو تنها نگذاره. از خودم حالمو بپرسم و به حالم اهمیت بدم.
گول احساسات لحظهای رو نخورم. در همچین موقعیتهایی که درگیر احساسات گذارا هستم، تصمیم نگیرم. و حتی اگه هم گرفتم، انقدر برای پایبند بودن به اون تصمیم مزخرف، پایفشاری نکنم. و قبول کنم که شاید هر تصمیمی هم که گرفتم درست نبوده. و از اونطرف صرفا به خاطر حرف مردم فکر نکنم که کار خیلی اشتباهی کردم.
ناراحت باشم، یه روز... دو روز... سه روز... حتی سه هفته! ولی نه دیگه سه ماه. چیزایی که خوشحالم میکنن رو پیدا کردم. چیزایی ساده، مثل خوردن خوراکی موردعلاقهم (چیپس?). یاد گرفتم از تک تک همین چیزای کوچولو هم خوشحال بشم. و وقتی ناراحتم، منتظر کسی نمونم که خوشحالی رو بهم هدیه بده، خودم پاشم برم اون چیپس خوشمزههه رو از تو کابینت بر دارم! گاهی اطرافیان نمیدونن چیپس منو خوشحال میکنه (البته اینو دیگه همه دربارهی من میدونن?) برای همین نباید ناراحت بشم که چرا فلانی الان منو اونجوری که میخوام خوشحال نمیکنه. وقتی خودم میدونم چجوری میخوام خوشحال بشم، پس چرا خودم خودمو خوشحال نکنم؟ این همون اهمیتیه که میگفتم، همون ارزشیه که یاد گرفتم برای زندگیم و خودم قائل بشم.
رستای ۱۱ ساله، میدونم خیلی دوست داشتی این حرفو ازم بشنوی: دوستت دارم، بالاخره تونستم دوستت داشته باشم. و هه! دیدی که، قرار نبود تا آخر عمرت اونجوری غصه بخوری!
تو نامهت.. نامهم میگفتم همه چی قراره بدتر بشه، نه، البته که نه، هیچ وقت اون گمراهی اون سن رو فراموش نمیکنم! اصلا با هیچ چیز دیگهای قابل مقایسه نیست! مثل اینهکه یکهو با یکسری احساسات و موضوعات جدید تنهایی روبرو بشی و هیچ ایدهای هم نداشته باشی که وسط این طوفان باید چه غلطی بکنی! حتی اونقدر سرت گرمه که به فکرت نمیرسه تا از کسی کمک بگیری. چطور تونسته بودم انقدر همه چیز رو توی دل خودم بریزم؟ خب معلومه که آدم دیوونه میشه! و من شده بودم! ولی حالا - حالا که اون احساسات دیگه اون تازگیشونو ندارن - میدونم باید در مقابل هر کدومشون چی کار کنم، یاد گرفتم، با خطا و آزمون، نوشتن و داستانایی که میخوندم و میدیدم. اگه همون ماجراهای یک سال و خوردهای پیش، الان اتفاق میوفتادن، قطعا دیگه اونجور شورشو در نمیووردم! حتی یه ماجراهایی تو همون جنس اتفاق هم افتادن! و اگه یک سال پیش اتفاق میوفتادن، احتمالا بلبشویی راه میوفتاد که بیا و ببین، ولی حالا چی؟ حالا اصلا وقت ثبت کردن ماجراها رو ندارم و یکی بعد از دیگری فراموش میشن!
واو
یادم رفته بودم و حالا با خوندن نامهم یادم اومد. همیشه از اولش یه علاقهی خاصی به این سن داشتم. برا چراش یه حدسهایی میزنم که فکر میکنم برگرده به ناخداگاهم. ولی نکته اینجاست که آیا راضیم؟ آیا همونطور که پیشبینی میکردم پیش رفت؟ البته! سال پیش سال غم و این چرت و پرتا بود، بزارید مژده بدم که امسال از این خبرا نبود، شاید فانتزی خاصی این دور و ورا نباشه، ولی کسا و چیزایی که دوست دارم هستن - بله خب، خیلی چیزها رو هم از دست دادم، ولی همینش هم بسیار جای شکر داره، به هر حال همیشه چیزایی هستن که نباشن، پس باید روی چیزهایی که هستن تمرکز کنم! - و همین دلیل کافیه تا بگم عدد ۱۲ از اولش لیاقت دوستداشتهشدن رو داشته و داره.
سلام؟ میخوام شروع کنم ولی به طرز عجیبی حرفی برات ندارم. فقط امیدوارم منو یادت مونده باشه. امیدوارم جوری بوده باشم که با فکر کردن بهم، آرامش بگیری. امیدوارم رشد کرده باشی. و مهمتر از همه، امیدوارم غریبه نشده باشی.
چرا دارم خطاب به دیگری مینویسم؟ مگه امیدوار نیستم من باشم؟ یعنی...
چرا الکی نگران میشم؟ من همیشه من بوده. این چیزیه که سال پیش نمیدونستم. من فقط رشد کردم. من یکی دیگه نشدم، فقط رستای قبلی، ارتقا یافته. آرزوم همینه، که ارتقا بیابم، نه اینکه نسخههای قبلیمو دور بندازم. اصلا میتونم اینکارو کنم؟ تا حالا کسی تونسته اینکارو بکنه؟ اگه آره، چطور جرئت کرده؟ چطور جرئت کرده خالصترین داراییشو دور بندازه؟ آدم چقد میتونه ناامید باشه که اینکارو بکنه؟ من هیچوقت اونقدری ناامید نبودم که بزارم تو ناامیدی باقی بمونم. برای اینکه به خودم تسلی بدم ناامیدترین نیستم به فیلم و کتاب پناه میبرم. اونجاست که با دیدن شخصیتهایی که میتونم باهاشون همذادپنداری کنم انگیزه میگیرم. همیشه هم همزادپنداری نیست، گاهی اوقات با توضیح شرایط شخصیتی که نمیتونم درکش کنم، دیدمو بازتر میکنه. بهم نشون میده طرف مقابل ممکنه چه احساسی داشته باشه. تجربهم رو بیشتر میکنه، انگار بارها، جورهای مختلفی زندگی، و خطاآزمون کردم. البته شاید روش خیلی خوبی هم نباشه، ولی برای منکه جواب داده.
میشه ازت بخوام لطفا چند دقیقه از حالت رو به گذشته اختصاص بدی؟ دفترخاطراتها رو بخونی. فکر کنم فقط با این کار میشه فاصلهمون رو کمتر کرد.
م ر ا ق ب
خ و د ت
ب ا ش
*بلکه با اینکار بیشتر به مفهوم اصلیش فکر کنی*
دوستت دارم!
هر وقت احساس کردی همه ازت متنفرن، میتونی این جمله رو از طرف من برای خودت تکرار کنی.
دیروز. در تنهایی در فضای سبز کاخ سعدآباد. نشسته روی پلهها. بدون چیزی که خودم رو باهاش سرگرم کنم. یه عامل خارجی. ترس. گریه. و کشف یهوییای که از ناخداگاه خودم کردم. ترس بیشتر. گریهی بیشتر.
امیدوارم تا اون موقع با درک درست از ترست، باهاش مقابله کرده باشی. این رفتارم خیلی عجیبه، نمونهش رو تا به حال هیچجا ندیده بودم! همین که فکر میکنم کسی نمیتونه درکم کنه، ترس رو ترسناکتر هم میکنه.
اصلا میشه اسمش رو گذاشت ترس؟ اضطراب؟ دلهره؟ چیزی که معلوم نبود از کجا میومد. ولی دیروز، تو اون شرایط، در اوج اضطراب، انگار یه جرقهای از منبعش رو جلوی چشمم دیدم. و حالا مصمم شدم که برم سراغ منبعش و این مشکل روانی رو خاتمه بدم. کاش بتونی بهم اطمینان بدی که تموم شده،،،
سال پیش از این هرچیدلتونمیخوادبگیدا گذاشته بودم. میدونم ویرگول دیگه به اون صمیمیت و خودمونی قبل نیست و خیلا رفتن و اومدن، ولی بازم دوست دارم ازتون بخوام تا هرچیدلتونمیخوادبگید!