مکالمهی من و وجدانم (+ من }{ - وجدان)
+ یعنی همش تظاهر بود...؟
سرش را پایین میاندازد... لازم نیست جواب بدهد خودم میدانم... خودم میدانم که همش داشتم خودم رو گول میزدم...
اشک میریزم...
- ببین...
+ چیزای زیادی دیدم...
- ببین بیا یکم مهربون باشیم با هم... حالا چیزی نمیشه که... چیزی نمیشه که...
+ چرا خیلی هم میشه! واقعا خسته شدم... خسته شدم از تظاهر کردن و تظاهر دیدن...
- خودت که میدونستی ممکنه این اتفاق بیوفته! خودت رو براش آماده کرده بودی! کو اون ..... کو؟ اون .....ای که میگفت مهم نیست...
+ اون ..... مرده... میفهمی مرده!
- به نظر من اون تازه به دنیا اومده!
+ اون .... هست که دوباره سر و کلش پیدا شده...
- ..... قرارش رو گذاشت... چرا میزنی زیر قرارش؟
+ اون قرار اون بود نه قرار من! اگه این طوریه خود اون ..... .... بیاد این اتفاقا رو ببینه...
- بخوای میاد!
+ نمیخوام!
- پس ننداز تقصیر من! مشکل خودته!
+ کی اصلا از شما کمک خواست؟
چشمانش پر از اشک میشود...
لوس!
دو ساعت بعد وقتی که آتیشهای دل ما دو نفر خاموش شد...
در حالی که دارم گریه میکنم میپرسم: میدونی چرا این جوری میشه؟
- هیچ کس نمیدونه... نمیخواد هم بدونه...
+ من میخوام و تو رو هم میشناسم که فقط دلت میخواد قافیه بسازی!
- قبول! ولی حالا که چی؟
+ چرا... چرا... چرا نمیشه فقط یک روز...
دستاش رو میزنه به کمرش و با غرور میگه: تقصیر خودته دیگه!
چشمام رو تنگ میکنم و میگم: یک وجدان واقعا چی کار میکنه؟ اعصاب خورد کردن یا به درد خوردن؟
- فکر کنم گذینهی اول
+ کاملا درسته!
فقط نمیدانم چرا یک هو غیب شد
یک ساعت بعد...
از دیوار اتاقم رد میشه میاد تو و با حالتی فلسفی میگه: واقعا این فکرا برا چیه؟
سرم رو میگردونم تا بتونم ببینمش...
یک دقیقه بعد از زل زدن به هم به حرف میام و میگم: مسئله این است!
- باهوش خانم خودم که میدونم مسئله این است -ـــ-
+ -ـــ-
خودم میرم بیرون و در اتاقم رو میکوبم.
بیشتر از ۱۰ دقیقه نمیتونم طاقت بیارم و در آخر در اتاقم رو باز میکنم به امید اینکه گذاشته باشه رفته باشه...
ماشالا اون طاقتش از من بالاتره و هنوز از جاش جم نخورده.
- در مورد من چه فکر میکنی...؟
+ ... خب راستش... من اصلا به تو فکر نمیکنم... انقدر که خودم مشغله دارم...
- این رو هم نمیدونستی که من هم ممکنه مشغله داشته باشم؟
سرم رو میندازم پایین... معلومه که نمیدونستم... من اصلا فکر نکردم که اون ممکنه...
نفس عمیقی میکشه... نگاش رو از روی من بر میداره و شروع میکنه: من تمام روز باید هواسم به کارای تو باشه تا بتونم کمکت کنم... کسی باشم که باهاش درد و دل کنی... ولی از اون طرفش این منم که توی این مغز گیر افتادم... تو میتونی برای خودت تصمیم بگیری... میدونی... من مشغلههای تو رو هم دارم... چون اگه اتفاق بدی بیوفته تو میای پیش من و خودت رو خالی میکنی... خالی میکنی روی من، که دیگه دارم زیر درد و دلات غرق میشم... رستا... لونا... الآر... رینا... میرای... دیگه نمیتونم هیچ کدومتون رو تحمل کنم... ولی من مثلا وجدانتم! باید تحملتون کنم... ولی چرا من این وسط باید وجدان باشم و تو اون کسی که میری و زندگی رو تجربه میکنی...؟ تو اون کسی هستی که حق داره عصبانی باشه و در اتاقی که کاملا برای خودشه رو بکوبه به هم اما من چی؟ من باید برم توی ناکجا آباد... من باید برای هر چیزی که توی زندگی تو اتفاق میافتد دلیل داشته باشم و بعد هم مقصرش خودم باشم... یک سوال پرسیدم خانم خانما قهر میکنن... به هر حال کسی که اصلا به من فکر نمیکنه حق هم داره که این رفتارها رو بکنه...
و با گریه به سمت در همیشهگیاش - که روی کمد دیواری اتاقم است - میدود...
آه میکشم... دیگر اشکی برای ریختن ندارم...