دو-سهسال پیش، همه چیز از جمله خودم، جدید بودن. ولی از یک سال پیش احساس میکنم به ثبات خوبی رسیدم. جوری که میتونم جملهی *انگار همین دیروز* بود رو درک کنم.
تمبک و پیانو رو درست شروع کردم
وارد دنیای بزرگ بسکتبال شدم
در روابط و دوستیهام به افراد مشخصی رسیدم (از دست دادم / صمیمی و وابسته شدم)
استایل خودم رو پیدا کردم (و خداروشکر دیگه برای لباس پوشیدن گریه نکردم)
موسیقی موردپسندم رو گوش دادم (اسکیز، توایس، و یک سال پیش بود که اکسدیز شروع کردن:)
لپتاپ نو هدیه گرفتم
بهطور غیر رسمی از جمع ویرگول خدافظی کردم
تخت جدید خریدم ولی با همون عروسک همیشگی روش خیالپردازی و گریه کردم
درس خوندم (از برای تیرهوشان شروع شد و حالا در تیزهوشان رسیده)
یه سریال دوستداشتنی دیدم و بعد از اون کمتر فیلم دیدم در عوض با برنامههای اسکیز زندگی کردم
علایق اصلی خودم رو پیدا کردم
مهارتهای نویسندگی و سبک نوشتههایم روز به روز پیشرفت میکنند، ولی از یک سال پیش تغییر قابل توجهی نداشتهاند. با خواندنشان خودم را کنار رستای یک سال پیش احساس میکنم.
میام به این نتیجه برسم که از سال پیش تا حالا تغییر خاصی توی هویتم پیش نیومده...که یاد یکی از بزرگترینها میوفتم که سبب تغییرات بزرگی بود. دبیرستان جدید. که مرا از دوستانم جدا کرد. و نگذاشت دیگر به تمرینات بسکتبال برسم.
جدایی از این دو موضوع که برایم مهمترینها بودند، نوشتههای زیادی را خلق کرد و اشکهای بسیاری را ریخت.
لپتاپم همان لپتاپ است، آیدولهایم همان آیدولها، تختم همان تخت و لباسهایم همان لباسها، ولی دو عضو بزرگ روزمرهام جدا شدهاند، یک ماه اول بههیچوجه نمیتوانستم جای خالیشان را قبول و انکار کنم. ماه دوم تغییرات رخ داده را پذیرفته بودم و حالا از وضعم ناامید بودم. و ماه اخیر، دلتنگیهایم روزمره شده و دیگر با آن لحن نمینویسم و با آن شدت گریه نمیکنم.
همان که بود، بودن، دلگرمی بزرگیست. و نبودن چیزی که بود، دلسردم میکند. دلم سرد و گرم شده و خستهست. آرزوهای بسیاری دارد. قلبم کاری از دستش بر نمیاید ولی دستم به کمکش میاید و خواستههایش را مینویسد. بینهایت مینویسد به همان اندازهای که خواستههای قلب بینهایتند. بیمحدودیت مینویسد به همان اندازهای که خواستههای قلب بیمحدودیتند. بیخاصیت نمینویسد، هرچند که خواستههای قلب بیخاصیتند. خاصیت نوشتههای دست به کمک قلم و دفتر آنجاییست که قلب کمی آرام میگیرد انگار که قلمِ در دست، مسکنی در دستگاه گوارش است.
مغز من تسخیر شده توسط گردبادی از کلمات و این قلمم است که به کمکم میاید. با قلمم از فرازوفرودهای بسکتبال زیاد نوشتهام و آنها را در ادامه منتشر خواهم کرد.