Rastynn Radvar
Rastynn Radvar
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

شلیک کلمات بی‌معنی، تق‌تق!

کمی قبل‌تر داشتم فکر می‌کردم که من معنی کلمات رو نمی‌دانم. این از جایی شروع شد که پشت جلد کتابی رو خواندم که دم دستم بود. به انگلیسی نوشته بود “Four agreements” ! سریع کتاب رو پشت‌ورو کردم و دوباره ترجمه‌ی فارسی اسم کتاب رو خواندم. چهار میثاق. خب می‌دانستم تقریباً که معنی حدودی میثاق چیست. ولی وقتی Four Agreements رو خواندم کاملاً منظور را شفاف متوجه شدم. اما خب عجیبه، انگلیسی که زبان اصلی من نیست و اونقدرها هم توش خوب نیستم، پس چرا بهتر فهمیدمش؟

خب شاید فکر کنید که میثاق انتخاب خوبی نبوده. شاید هم اتفاقاً به نظرتان خیلی هم به‌جا این کلمه برای عنوان کتاب استفاده‌شده. نمی‌دانم، برای من زیاد معنی نداشت تمام دفعات قبلی‌ای که شنیدمش. پس من یا ساده پسندم، یعنی از استفاده از کلمات ساده‌ای که سواد محدودم اجازه‌ی فهمشان رو میدهد لذت می‌برم و ترجیح جملات و کلمات ساده‌تر هستند یا در کل آدمی هستم که معنی کلمات رو نمی‌فهمم و متوجهشان نیستم. الآن توضیح می‌دم یعنی چی.

آخرین باری که نشستم همینجوری نوشتم و نوشتم و نوشتم، همون شب این عکس ازم ثبت شد. ولی هیچ نوشته‌ای از اون شب به جا نموند. درسته، من خنگم و دستم خورد پرید. هرکاری هم کردم برنگشت بشینه.
آخرین باری که نشستم همینجوری نوشتم و نوشتم و نوشتم، همون شب این عکس ازم ثبت شد. ولی هیچ نوشته‌ای از اون شب به جا نموند. درسته، من خنگم و دستم خورد پرید. هرکاری هم کردم برنگشت بشینه.


یعنی معمولاً من هیچ منظور خاصی از به زبان آوردن هیچ کلمه‌ای ندارم. آدم حرافی هستم، بدون فکر کردن زیاد شروع به صحبت کردن می‌کنم و خیلی ماهرانه کلماتی که به گمانم بر زبان جاری شدنشان تو اون لحظه کار درستیه، رو ادا می‌کنم. ممکنه این ادبیات با آدم‌های مختلف تغییر کنه و از کلمات متفاوتی تو مصاحبتم با اشخاص گوناگون بهره‌مند بشوم. ولی عموماً وقتی یه کلمه میاد تو ذهنم و چند بار با خودم تکرارش می‌کنم می‌بینم چقدر برام بی‌معنی هستند.

از چسبیدن یکسری حروف بی‌ربط به هم کلماتی ایجاد می‌شوند که وقتی کنار هم در جای خودشان مورد استفاده قرار گیرند، به جملات معنی‌داری بدل می‌شوند که تأثیر فراوان دارد بر روی همه‌چیز. می‌توانی کسی رو خوشحال یا ناراحت کنی و از نظر احساسی و عاطفی تحت تاثیرش قرار دهی، می‌توانی جوری کلمات را کنار هم بچینی که به شدیدترین نوع ممکن عملی را تحقیر کنی و باعث طرد شدن کسی یا چیزی شوی. به همین سادگی. کلمات بی‌معنی را خیلی مهم است که چطور کنار هم می‌چینیم. وقتی رو به روی قاضی قرارگرفته‌ایم، اگر قاضی از قبل قصد جانمان را نداشته باشد، خیلی اهمیت دارد که کدام کلمات را چگونه کنار هم بچینیم و آن را تحویل کسی که قضاوت می‌کند بدهیم. این کلمات می‌توانند باعث شوند در دادگاه به اعدام محکوم شویم یا دعوای حقوقی چند صد میلیارد تومانی را از کسی که کمتر کلمه بازی بلد بوده است ببریم. همین‌قدر احمقانه. این کلمات هستند که می‌مانند. اگر در مورد خودت کلمات خوب به‌کار ببری و حواست باشد که در موردت کلمات خوب به‌کار ببرند، همیشه در تاریخ شریف و دوست‌داشتنی خواهی بود. حتی اگر کردارت خلاف گفتارت باشد.

و من آیا این بازی با کلمات را بلدم یا خیر؟ من می‌توانم صحبت کنم، می‌توانم بی‌وقفه جوری کلمات رو پشت سر هم به‌کار ببرم که معنادار شوند. من می‌توانم با کلماتم مردم را وادار کنم به حرف‌هایم گوش کنند. ولی این همه‌چیز نیست. گاهی اوقات ترس تمام وجودم را می‌گیرد. از این بابت که نمی‌توانم کلمات را به‌درستی انتخاب کنم. همانند همین کلماتی که اینجا می‌نویسم، آنها خیلی سریع به ذهنم حمله می‌کنند و من نمی‌توانم آنها رو کنترل کنم. وسوسه‌ی معاشرت گویی حق انتخاب کلمات مناسب‌تر را از من می‌گیرد. یا شاید دارم به خودم زیادی سخت می‌گیرم. همین‌که می‌توانم با مردم چند دیالوگ داشته باشم کافی است. با فکر کردن به مردمی که در همین حد هم از ارتباطات کلامی عاجزند و از معاشرت با همدیگر سهمی ندارند و دسته بالا گرفتن خودم و حس خوب برتری داشتن از افکار منفی دور می‌شوم و به وراجی ادامه می‌دهم. 

این که میبینی دارم گوش میدم تله است. منتظرم بخوای نفس بگیری برای ادامه‌ی صحبتت که با تمام قوا بهت حمله کنم و ساعت‌ها مغزت رو بخورم.
این که میبینی دارم گوش میدم تله است. منتظرم بخوای نفس بگیری برای ادامه‌ی صحبتت که با تمام قوا بهت حمله کنم و ساعت‌ها مغزت رو بخورم.


نمی‌دانم. فکر می‌کنم دیگر شاید مثل قبل نمی‌توانم خودم را پذیرا باشم. نمی‌توانم به صحبت‌های خودم گوش دهم. عاشق خودم هستم و حرف‌هایی که می‌زنم و دغدغه‌هایی که دارم. ولی فقط وقتی خودم هستم و از سوی من ایراد می‌شوند. نمی‌توانم پذیرا باشم، حتی نوشته‌های خودم را نمی‌توانم بخوانم ولی باورم بر این است که خوانده می‌شوند و فهمیده می‌شوند و این همان حس رضایت و نیش خند مالفوی گونه‌ای است که کسی در سرم بر لب دارد. رضایت از خودی که چهار نفر می‌فهمندش و به او گوش می‌کنند.

ولی مدتی است که ریشه‌های تنفر از خود را در وجودم احساس می‌کنم. برای همین است که تحمل خودم را ندارم. تحمل امثال خودم را هم ندارم. جوان‌ترهایی که شبیه به گذشته‌ی خودم می‌دانمشان بحثشان جدا است. همیشه آن‌ها را دوست دارم و طوری امیدوارم آینده‌ای بهتر از من داشته باشند گویی از من خواهند خواست به جلد ایشان بروم و ادامه‌ی زندگی سعادتمند و خوشبخت گونه‌شان را در کالبد آن‌ها بگذرانم.

چه فایده، من فقط کلمات را تند تند پشت سرهم می‌نویسم و روی کاغذ سر خودم فریاد می‌کشم. و کسی در ذهنم نیشخندش به قهقهه بلند می‌شود و من مجبورم برای فرار از دیوانگی با او بخندم. باید جوری به خودم اعلان صلح کنم.


وراجیمعاشرتکلماتنوشتن
روی صحبتم با خودم است، ولی حالا شما روت رو نکن اونور.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید