فرزاد استوارزاده
فرزاد استوارزاده
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

به بهانه‌ی مستند "عیّارِ تنها" ساخته‌ی علا محسنی.

نوشته‌ای شخصی برای ثبت در تاریخ.

بهرام بیضایی - عکس از وب‌سایت ایران تئاتر
بهرام بیضایی - عکس از وب‌سایت ایران تئاتر

بیست سالم بود. یک سالی بود که بدون دادن انصراف از دانشگاه، مهندسی صنایع را رها کرده بودم. چند ماه پیش نمایش هدا گابلر را در جشنواره‌ی تئاتر فجر- اوّلین و آخرین تئاتری که به رهبری وحید رهبانی کارگردانی کردم- روی صحنه برده بودیم. ساعت دقیقا ۲:۲۳ بعد از ظهر بود که رضا کریم‌خانی عزیز، از دوستان کانون سینماگران جوان، همان کسی که من را با وحید آشنا کرده بود با موبایلم تماس گرفت و به من اطلاع داد که بهرام بیضایی هفته‌ی دیگر در کانون، کلاس تخصصی کار با بازیگر برگزار خواهد کرد. همان لحظه سراسیمه حرکت کردم تا در کلاس ثبت‌نام کنم. وقتی به کانون در خیابان وزرا رسیدم، گرچه مسیر را با خودروی شخصی طی کرده بودم، به دلیل نامعلومی نفس‌نفس می‌زدم.

شاید بسیاری چگونگی علاقه‌مندیشان به سینما را به یاد نیاورند امّا من هیچ‌گاه آن شب را از یاد نخواهم برد. شبی که با مادر و خاله و برادرم برای دیدن فیلمی به سینما استقلال رفتیم. پرده‌ی سینما استقلال آن زمان‌ها کمی بالاتر از معمول بود و برای دیدن فیلم باید به بالا نگاه می‌کردی. میانه‌ی فیلم بود که از درد گردن متوجه شدم یک ساعت و نیم تمام است که به پرده خیره شده‌ام، شاید بهتر است بگویم چشمانم به پرده دوخته شده. سرم را پایین آوردم و گردنم را اول به سمت راست، جایی که مادرم نشسته بود و سپس به سمت چپ جایی که مردم نشسته بودند چرخاندم. نفسم بند آمد. اقیانوسی از صورت‌ها را دیدم که با نور پرده روشن می‌شدند. همه در سکوت خیره به تصویری که خدای‌وار بر آنها تابیده می‌شد. گویی هیچ‌کس نفس نمی‌کشید، کسی پلک نمی‌زد. آنجا متوجه شدم تنها نیستم. چیزی، کسی دارد با همه گفتگو می‌کند، در گوش همه زمزمه می‌کند. آرام بازوی مادرم را کشیدم. وقتی نگاهم کرد به مردم اشاره کردم و گفتم: نگا کن!

فیلم که تمام شد کسی دستی نزد، هیچ‌کسی از جایش بلند نشد. فقط گه‌گاه صدای گریستن دختر و یا زنی از گوشه‌ای از سینما به گوش می‌رسید. وقتی آرام آرام از سینما خارج می‌شدیم چیزی‌هایی که به یاد دارم صورت به شدت جدی خاله‌ام است و زن‌هایی که هچنان نشسته بودند و مردانی که بعضی آنها را در آغوش گرفته بودند و یا کنار آنها غرق در افکار خود بودند و ما که مانند ارواح از راهروی کنار سالن از سینما خارج می‌شدیم و همچنان سکوت.

وقتی وارد خیابان ولیعصر شدیم، به سردر سینما نگاه کردم. مژده شمسایی نوک اسلحه را به سمتم گرفته بود و کنار عکسش با حروف درشت سفید نوشته شده بود سگ‌کشی و با حروفی کوچک‌تر فیلمی از بهرام بیضایی.

سگ‌کشی (۱۳۸۰) نویسنده و کارگردان بهرام بیضایی
سگ‌کشی (۱۳۸۰) نویسنده و کارگردان بهرام بیضایی

کلاس که شروع شد، بیضایی برای این‌که سطح کلی کلاس را متوجه شود از همه درباره‌ی پیشینه‌اشان پرسید. من تا آن روز فیلم درخوری نساخته بودم. ولی گفتم که پرده‌ای از هدا گابلر را اجرا کرده‌ام. بیضایی تا اسم ایبسن و هداگابلر را شنید چشمانش برق زد.

-واکنش مردم چطور بود؟

سوالی که در آن زمان متوجه معنای زیرینش نشدم و به آن جوابی دادم کوتاه و سطحی. چیزی شبیه "خیلی خوب بود." یا "مردم خیلی دوست داشتند." به هرحال بیضایی فهمید که نفهمیدم. سری تکان داد و کلاس را ادامه داد.

بیضایی از کودکیش گفت و این‌که چطور یک روز تصمیم گرفت که هیچ‌وقت سکوت نکند و اگر چیزی برای گفتن دارد حرفش را بزند و چقدر شبی که این تصمیم را عملی کرده از پدر کتک خورده است و چندین روز در انباری زندانی شده. این داستان را بیضایی چنان دلنشین و قدرتمند تعریف کرد که رفتار من درونگرا برای همیشه تغییر کرد.

در همان دوران کلاس بود که تصمیم گرفتم برای داشتن چیزی در چنته و نشان دادنش به استاد، در همین چند هفته‌ی کلاس فیلمی بسازم و سر کلاس نمایش دهم. در عرض سه ساعت فیلمنامه‌واری نوشتم و با کمک دو بازیگر کانون، محمد مهدی حسینی‌نیا (که اخیرا در فیلم بنفشه‌ی آفریقایی دیدمش) و لاچین دربندی در همان حیاط کانون و با دوربین هندی‌کم‌ام فیلم کوتاهی ساختم.

فیلم درباره‌ی دو معشوق بود که یکی از آنها، (پسر) تصمیم گرفته بود مهاجرت کند و حالا داشت خبر تصمیمش را به دختر می‌داد. مرثیه‌‌ای درباره‌ی جدایی و مهاجرت. بیضایی بعد دیدن فیلم لبخندی زد و گفت:" حالا مهاجرت هم انقدر تلخ نیست. می‌تونه باعث شکوفایی و حرکت هم بشه." و بعد شروع کرد تحلیل شات به شات فیلم و به دلیلی نامعلوم هر ثانیه بیشتر و بیشتر منقلب می‌شد. در آخر دقیقا مثل دکوپاژ فیلم‌های خودش، ناگهان روی یک پا چرخید، انگشت سبابه‌اش را به سمت من گرفت و با آن چشمان روشن نافذش به من نگاه کرد و گفت:
- شما، خیلی خوب می‌نویسی. این فیلمو دوباره بساز.

همین تک جمله از کسی که تمام چند سال گذشته‌‌ام لحظه به لحظه از حضورش پر بود برایم کافی بود تا از راه رفتن بر لبه‌ی تردید دست بردارم و با شجاعت بپرم. یک ماه بعد از دانشگاه انصراف دادم.

در پایان کلاس وقتی بیضایی از همه خداحافظی کرد و عکس دست جمعی‌ای گرفتیم، تمام انرژی‌ام را جمع کردم و با صدای بلند گفتم:" استاد می‌شه یه کلاس دیگه هم بذارید؟" بیضایی بدون این‌که سر از روی برگه‌هایش بردارد گفت:" یه سفری دارم. باید اونو برم بعدش اگر شد یه کلاس دیگه می‌ذاریم." سه ماه بعد خبر آمد که بیضایی به آمریکا مهاجرت کرده و در حال تدریس ایران‌شناسی در دانشگاه استندفورد است.

کارگاه تخصصی بهرام بیضایی در کانون سینماگران جوان
کارگاه تخصصی بهرام بیضایی در کانون سینماگران جوان

دو سال بعد که در انستیتوی ملی سینمای آمریکا (AFI) مشغول تحصیل کارگردانی شدم، از من درخواست کردند که فیلم کمتر دیده‌ شده‌ از ایران برای نمایش در مدرسه معرفی کنم. فیلمی به غیر از کارهای اصغر فرهادی و عباس کیارستمی. من سگ‌کشی را انتخاب کردم، انتخابی که احتمالا از سوی بسیاری از اهالی سینمای ایران بهترین گزینه از میان فیلم‌های بیضایی نباشد اما برای من شروع سینماست. به هرحال چیزی که در پایان مشخص بود، تعجب و شعف همه از دیدن فیلم بود به طوری که همگی حدود دو دقیقه دست می‌زدند. یکی از دوستان تازه یافته‌ی آمریکایی‌ام در گوشم زمزمه کرد که ساختن این فیلم حتی در آمریکا ممکن نیست.

علا محسنی را در آمریکا پس از اتمام دوره‌ی کارگردانی دیدم. تازه شروع به تدریس کرده بودم و فیلمم در فستیوال فیلم AFI انتخاب شده بود اما حال و روز خوبی نداشتم. برای اولین بار بود که با پوست و خون معنای کلمه‌ی تبعیض برایم روشن شده بود. مسئله‌ای که در فیلم آقای محسنی به وضوح درباره‌ی بیضایی نشان داده شده و مستند شده است. منتها من در خاک غریب و بیضایی در خانه‌ی پدری و سرزمین مادری‌اش. بعد از آن تک دیدار و چند دیدار کوتاه کاری دیگر، به دلیل دوری مکانی (من در جنوب کالیفرنیا ساکن هستم و علا محسنی در شمال کالیفرنیا) فرصتی برای دیدار مجدد یافت نشد. در همان چند ساعت ملاقات، علا را مردی گرم و دوست داشتنی و صادق یافتم. مردی بی‌ادعا و عاشق سینما.

اما مستند عیّار تنها. از بودن و وجود داشتن فیلم خیلی خوشحالم. هرچه بیشتر افرادی مانند بهرام بیضایی جلوی لنز دوربین باشند و زیر نور توجه مردم، برای همه‌ی ما بهتر است. خصوصا در دورانی که دونالد ترامپ که خودِ جهالت است بر مصدر بالاترین قدرت جهان نشسته و هر روز دروغ، فحاشی، نژادپرستی و خشم و نفرت در برابر چشم میلیون‌ها انسان رژه‌ی پیروزی می‌رود. فیلم مشخصا در لحظه‌ای از ساخته شدن تصمیمش را درباره‌ی چیستی‌اش گرفته است. این فیلم درباره‌ی نبودن و چرایی نبودن بهرام بیضایی در کشور خودش است. کسی که تمام عمرش را صرف نوشتن و تحقیق و مطالعه درباره‌ی چیستی آن فرهنگ و مرز و بوم کرده است به راحتی از آن مملکت بیرون می‌شود. اما حقیقت این است که بیضایی حذف شدنی نیست و دقیقا از همین نقطه‌نظر می‌خواهم به فیلم نزدیک شوم. به نظر می‌رسد نگاه فیلمساز در همین تک جمله خلاصه می‌شود که "چرا بزرگان ما از کشور خودشان رانده می‌شوند؟" این پرسش گرچه پرسشی واقعی، حقیقی، لازم و درست است اما آیا از عمق کافی برخوردار است؟ این نقطه‌نظر، نقطه‌نظر اکثر مردم ایران است در هر کافه و گوشه و خانه. بگذارید در اینجا نظر شخصی‌ام را بگویم؛ این نگاه هیچ دردی از ما درمان نکرده و نخواهد کرد.
اگر یک چیز بیضایی را از بسیاری یا شاید همه‌ی فیلمسازان ایران متفاوت می‌کند، قرن‌ها جلو بودن او از جامعه‌ و فرهنگی‌ست که در آن نفس می‌کشد. بیضایی از گنجینه‌های آن فرهنگ تغذیه می‌کند و همزمان آن را نقد می‌کند. نگاهی به فیلم‌های بیضایی، نمایش‌هایش و تمام نوشته‌ها و مصاحبه‌هایش گواهی‌ست بر این واقعیت. اگر مردم ایران امروز به خاطر هیاهوی ترامپ هرچه بیشتر درباره‌ی مهاجرت و تبعیض نژادی در آمریکا می‌شنوند و شاید کمی نسبت به این‌طور مسائل حساس شده‌اند، بیضایی ۳۵ سال پیش در فیلم
باشو غریبه‌ی کوچک به زیبایی و با نگاهی به غایت مترقی، همین موضوع را در بستر بومی ایران‌زمین نمایش داد. اگر موضوع زنان و تبعیضی که بر آنان در جهان می‌رود مورد نظر برخی این روزها قرار گرفته است، بیضایی سال‌هاست که تصمیم‌اش را درباره‌ی زنان گرفته و تمام قد قهرمان‌هایش را از میان آنان برمی‌گزیند. اگر میهن‌پرستی و دروغ و فساد امروز بحث داغ ایران است، بیضایی دهه‌ها پیش مرگ یزدگرد را نوشت، به روی صحنه برد و درنهایت به پرده‌ی سینما رساند. بازمی‌گردم به حرف آن رفیق آمریکایی در انستیتوی ملی سینمای آمریکا درباره‌ی سگ‌کشی که گفت ساختن این فیلم در آمریکا غیر ممکن است.
وقتی که برای اجرای نمایش طرب‌نامه به سانفرانسیسکو رفتم در راه به سخنرانی بیضایی درباره‌ی چیستی این نمایش گوش دادم و او در آن بارها تاکید کرد که این نمایش بزرگداشتی‌ست برای آن‌هایی که جز شادی نخواستند. بعد از اتمام اجرا به همراه گروه، خود بیضایی و خانم شمسایی به رستورانی رفتیم برای جشن گرفتن این دستاورد. در رستوران با یکی از بازیگران نمایش گرم گرفتم. از من و دوست همراهم محل اقامتمان را پرسید که در جواب گفتیم لس‌آنجلس. آقای بازیگر چهره‌ای تمسخرآمیز به خود گرفت و گفت شهرام شبپره چطوره؟ و من در دل گفتم چه چیزی از این نمایش آموختی؟
بیضایی قرن‌ها از جامعه‌اش جلو بود. مثال‌ها بی‌اندازه‌اند، به اندازه‌ی تک‌تک لحظه‌های زندگی بیضایی و آثارش. چرا که او یکسر این‌گونه زندگی می‌کند.

برخلاف آچه علای عزیز در پایان فیلم می‌گوید، فیلم‌های بیضایی شاید پایان‌های گزنده‌ای داشته باشند ولی تلخ هرگز! در انتهای باشو وقتی که باشو کاسه‌ی آبی به مرد غریبه می‌دهد که در حقیقت پدر از جنگ بازگشته به خانه‌ی خود است، در جواب مرد که از باشو می‌پرسد چرا با نگرانی به اون نگاه می‌کند، می‌گوید دیدم غریبی. او این جمله را می‌گوید زیرا دیگر خود را غریب نمی‌داند. آیا این چیزی به غیر از زیبایی‌ست؟ یا وقتی در پایان مسافران وقتی مهتاب و دیگر مردگان با آینه‌ی موروثی از راه می‌رسند و عروسی دوباره برپا می‌شود این چیزی‌ست به غیر از توفیق زندگی و زندگی کردن؟ حتی در پایان فیلمی چون سگ‌کشی، گلرخ کمالی، در حالی‌که به نظر می‌رسد چیزی برای از دست دادن ندارد این جمله را با خود تکرار می‌کند آره عیوض. زخم طول می‌کشه ولی خوب می‌شه. و بعد بلندتر، شهرستان اومدی یه سری به ما بزن. آیا این زنی‌ست درمانده؟ پس چه کسی با قدرت دنده‌ی ماشین را عوض می‌کند سگ‌کشی را رها می‌کند و در جاده‌ای زیبا به سمت آینده می‌رود؟ گزنده‌ حتما، تلخ هرگز.
شاید زمان آن رسیده باشد که دست از مرثیه سرایی برای بزرگانمان برداریم و به جشن و سرور دستاوردهایشان بنشینیم.

روبر برسون، در مصاحبه‌ی مطبوعاتی بعد از نمایش آخرین فیلمش پول در جشنواره‌ی فیلم کن، صحنه‌ی تکان‌دهنده‌ی آخر فیلم را این‌گونه توصیف می‌کند. قاتل خودش را لو می‌دهد و پلیس کت‌بسته او را به سمت خارج کافه هدایت می‌کند. "خوبی"، یعنی تصمیم به اقرار، در دستان پلیس و در ماشین پلیس است، اما مردم همچنان به چارچوب خالی در نگاه می‌کنند، آنجایی که "بدی" دقیقه‌ای پیش نشسته بود.


باشو یک پیروزی‌ست، مرگ یزدگرد یک پیروزی‌ست، ندبه یک پیروزی‌ست، ... بهرام بیضایی پیروزی‌ست و من می‌خواهم بیضایی را این‌گونه به خاطر داشته باشم. مردی که با تمام فشارها و بی‌مهری‌ها و بلاهت‌ها، در سراسر ایران یک قفسه‌ی کامل از کتاب‌فروشی‌ها متعلق به اوست.

این فیلمی نیست که علای عزیز ساخته است یا اصلا تصمیم ساختنش را داشته؛ این فیلمی‌ست که من در رویای خود از بهرام بیضایی می‌سازم. فیلمی در بزرگداشت "نه" گفتن و ایستادن. فیلمی درباره‌ی پیروزی.

بهرام بیضاییعیّار تنهافیلمسینمانوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید