امروز بعد از یکسال و چندماه تصمیم گرفتم که اینجا بیام تا بنویسم
چرا اینجا؟ چون حس میکنم اینجا کسی منو نمیشناسه و ترس از قضاوت شدن ندارم.
چرا توی دفترم که مخصوص تمرینات تراپیستمه نه؟ راستش جواب این سوالو خودمم نمیدونم شاید برای اینکه ادما بخونن!
دیشب به مناسبت مشهد رفتن خاله ی بزرگم بعد مدتها خونشون مهمونی رفتیم
من طبق برنامه ریزیم پیش نرفتم اما به استادم قول دادم اونو جوری بنویسم که منعطف و قابل جبران باشه پس زیاد نگرانش نبودم
البته این نوشتن هم جزویی از تمرینات دوره نویسندگی هست که چند ماهه میخوام شروع کنم .
بقول معروف علی ایحال (که نمیدونم املاش درسته یا نه) دیشب مهمونی خوبی بود و خوش گذشت البته اگر اذیت کردنای دخترخاله ده ساله امو نادیده بگرم! طبق معمول.
سر سفره دخترخاله 10 ساله ام بدون گفتن هیچ جمله ی خواهشی بهم گفت براش نوشابه بریزم و من دو دفعه اینکارو کردم و دفعه سوم بهش گفتم برات خوب نیست و دیگه نخور یا اگه میخوای خودت بریز که با پرویی تمام گفت من لقه هامم مامانم برام میگیره که من بهش گفتم عزیزم خدا بهت دست داده که خودت کارای خودتو انجام بدی! با ناله و گریه های الکی به مامانش گفت فلانی برام لقمه نمیگیره که خاله ی بی حوصله ی من وسط حرف زدنش گفت براش بریز و به بقیه صحبت خودش ادامه داد اما من تسلیم نشدم و دیدم نوشابه رو نوه ی خاله ام برداشته که برای خودش بریزه و بهش گفتم برای اینم بریز
موقعیت ما این بود من وسط این دوتا بچه نشسته بودم و زمانی که خواستن لیوانو از دست هم بدن و بگیرن نوشابه ها ریخت و شلوار منم کثیف کرد
به ماند که این کودک ده ساله برای کم و زیاد بودن نوشابه هم اعتراض که نه گریه های الکی کرد
خب من نمیدونم بچه های این دوره زمونه نرمی استخوان دارن؟ کاربردهای استفاده از دستاشونو نمیدونن؟ اینهمه اشک از کجاشون میاد؟ نکنه مقدار اب بدنشونو اینا قابلیت دارن به اشک تبدیل کنن؟
خلاصه!
مادربزرگ من ادم حساس و توقعیه..خداحفظش کنه اما حس میکنم اگر دخترخاله من ادمم بکشه میگه اشکال نداره بچه اس! وسط پاک کردن سفره و شلوار من .... مادربزرگم گفت عسل و خربزه ام کنار هم نشستن! بهش گفتم نوشابه دست من نبودا! گفت تو نریختی؟ گفتم من اصلا دستم به لیوانم نخورد! بماند که با شوخی و دلخوری قضیه رو تموم کردم اما از صبح که بیدار شدم به این فکر میکنم من تا حالا تو زندگیم کسی بدون مرز و هیچ توقعی منو دوست نداشته ... حتی مامانم گاها میگه فلان اخلاقت اشتباهه فلام رفتارت درست نیست ... انگار حس میکنن ادم لوس میشه اما قضیه اینه من برای اینکه کسی بدون هیچ چشم داشت و دلیلی منو دوست داشته باشه همه کاری میکنم البته از خط قرمزامم نمی گذرم ولی هیچکس منو مثل مادربزرگم که دخترخاله امو دوست داره دوست نداره... هرکاری بکنم پشت من باشه دوستم داشته باشه ...
در یک کلام منو با همه ی ضعف هام ناتواناییام اشتباهامم نقاط تاریکم دوست نداره
حتی هیچ موقع محبوب کسی نبودم...اگر مامان منو بیشتر همه دوست داشته باشه چون به حرفاش گوش میدم کاراشو انجام میدم
اگر خواهرم منو دوست داره برااینه که خواهر بزرگترم پیشمون نیست و مسلما اگر به یک اندازه جفتمون بودیم اونو بیشتر دوست داشت ... حتی خواهر بزرگترمم اینجوره
نمیدونم چرا این فکر چند روزه ذهنمو درگیر کرده اما تو خانواده بین دوستام یا هرجا..من محبوب نبودم چون همیشه بودم و کسی فرصت دلتنگی برای من نداشته... شاید بخاطر اینه که نمیخوام دیگرانم مثل من دلتنگی بکشن یا چیزایی که من تجربه داشتم
مگه همه منو درک کردن که من اونا رو درک کنم؟ ادما تونستن منو درک کنن اما نخواستن... خواهرم میتونسته پشت من باشه و حمایتگرم باشه اما نخواسته و نمیدونم چرا...
حتی اگر مامانم پشت من دربیاد میگن بخاطر ترس از منه... من شدم هیولایی تو ذهنشون که نمیدونم شاید خودم براشون ساختم! ولی نمیدونم چجوری...
یا میگن چون دوستت داره... خب مگه چی میشه یکی بخاطر دوست داشتن از ادم حمایت کنه؟
6 ابان 1403