هیچ وقت یادم نمیره اون وقتایی که توی مدرسه زنگ ورزش می شد اینجوری بود که بهترین بازیکن ها کاپیتان می شدن بعد به ترتیب بقیه بچه ها انتخاب میکردن که هر تیم حدودا ۵ نفر می شد
برای بقیه این یه اتفاق عادی بود ولی برای من که جزو نفرات آخر انتخاب شدگان میشدم دلهره و استرس میفتاد به جونم که شاید منو انتخاب نکن ?
آخرم چون باید همه بازی کنن من می فرستادن توی یه تیم منم از نظر خودم بازیم بد نبود فقط مغرور و اونی که همیشه تو چشمه یا به قول بعضیا کاریزما نداشتم خلاصه برای اینکه این اتفاق برام هفته بعد نیافته (اگه فکر کردی حسابی تمرین کردم زهی خیال باطل ?)به این فکر افتادم که با یکی از این بهترین ها رفیق فاب بشم البته نقشم گرفت هفته بعد که زنگ ورزش شد من جزو نفرات اول بودم ولی حالا اعتماد بنفس از دست دادم بازی افتضاح از خودم نشون دادم که حتی توی تاریخ هم ثبت نکردن ?
بخاطر همینم دفعه بعد من توی تیمشون راه ندادن باز همین جور شانسی رفتیم توی یه تیم ( اگه این بار فکر می کنی که من بهترین شدم باز اشتباه فکر کردی مگه کلید اسرار هست) این بار این سری این MVP (همون آقای بهترین ) سر یه چیز جزئی از ما خرده شیشه گرفت و سر ما داد بی داد کرد من که بچه بودم حسابی دلخور شدم
همون جا فهمیدم که اگه جایی تو رو نمی خوان خوب نرو چون در هر صورت یه عده باید فدای یه عده دیگه بشن چون زمین بازی به اندازه ۱۰ نفر بیشتر جا نداره و تصمیم گرفتم حداقل اونی که فدا میکنه من نباشم ولی خوب چه کنیم که چرخ روزگار همیشه بر وفق مراد ما نمیچرخه و من باید امروز فدا کنم ولی این بار آدما نیستن بلکه خودم و تصمیمات رو
اگه توی موقعیت که من توش هستم و رد کرده باشی که خوش بحالت اگه مثل منی پس من رو حتما درک میکنی یه ور قضیه برای من درس خوندن برای کنکوره (وی در رشته ریاضی تحصیل میکند) که باید قید همه چی همه کس بزنم و یه ور دیگه اینکه جدیدا فهمیدم که عاشق روانشناسی و فلسفه و تاریخ هستم و از همه مهمتر که عاشق شخصیت امام علی شدم (او چند حکمت از نهج البلاغه مطالعه کرده??)
و یه حسی بهم میگه که الان دنبالش نرم هیچ وقت بهشون نمی رسم چون امروز روزی که فدا کردن یاد میگرم اگه یه بار یه چیز فدا کنم پس دوباره دوباره می تونه همین اتفاق بی افته