در خواندن عمیق رمان، سعیام بر این است که بر متن رمان تا جایی که میتوانم توقف کنم؛ دوباره و دوباره بخوانمش. به جزئیات حسی خودم هنگام خواندن توجه کنم، و حسی که در من القا میکند را درک کنم و در همانحال بتوانم از متن فاصله بگیرم و شگردهای ادبیاش را شناسایی کنم و از دلالتِ آنها پرده بردارم. پس خواندن عمیق، فرآیندی دو سویه است، از یک سو در روایت غرق میشوم و حسهایم را به دست روایت میسپارم تا آنطور که میخواهد شکلشان دهد و از سوی دیگر با فاصلهگرفتن از متن، و کشف صناعات ادبیاش لذتی زیباییشناختی میبرم. لذتی که جان استوارت میل آن را «لذت عالی» مینامد.
در اینجا سعیکردهام، شکار کبک را عمیق بخوانم:
زمستان است. برف همهجا را پوشانده و همه چیزها را محو کرده است. در ابتداییترین سطرهای رمان، راوی میگوید:«اگر هوا آفتابی بود میشد غروب خورشید را دید» و این یعنی، الان غروب خورشید دیده نمیشود. در پیشانینوشت رمان آمده است:
به باور مردمان سالخوردۀ حاشیۀ کویر، اگر به وقت غروب، برف یا باران ببارد و مردم غروب خورشید را نبینند، به طور حتم تا صبح روز بعد یکریز خواهد بارید.
پس میفهمیم باریدن برف تا فردا ادامه خواهد داشت. بنابراین، آغاز رمان پیشآگاهی میدهد از تداوم سرما. ما در مقام خواننده انتظارمان از ادامۀ رمان آقتاب و گرما و زندگیبخشی نیست، ما دیگر منتظر گشایشی نیستیم.
راوی، دانای کل است. نه تنها وارد ذهنیات شخصیتها میشود که گرگور(سگ قدرت) را هم چنان توصیف میکند که انگار وارد ذهن او شده است مثال خوبش اینجاست: «گرگو نگاه قدرت کرد، دلش میخواست صاحبش پیشانیاش را نوازش میرد (ص ۸)» و یا «گرگو مردد بود که به کارش ادامه بدهد یا نه (ص ۳۶)».
در بخشهایی از داستان، دانستگی راوی از شخصیتها پیشی میگیرد و موجب تعلیق در روایت میشود. وقتی ما به عنوان خواننده رمان یا بینندۀ فیلم اطلاعاتی داریم که شخصیت اصلی رمان یا فیلم از آن بیاطلاع است، تعلیق شکل میگیرد. مثلا در انتهای فصل اول میخوانیم: «قدرت چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد و تصویر خون جلو چشمش نیاید؛ اما نمیدانست کیف زن توی ماشین جا مانده است و همان لحظه مأموران راهداری و پلیسراه که برای باز کردن جاده آمدهاند تکهپارههای خونآلودی وسط جاده میبینند و رد خونی که از جایی دور تا وسط جاده کشیده شده است. موهای بلندی که وسط اده میان برف و خون ریخته آنها را متقاعد میکند که آنچه وسط جاده است بقایای جسد زنی است که معلوم نیست کی، کجا و چرا کشته شده است (ص ۳۸)». بنابراین راوی به ما اطلاعاتی میدهد که قدرت از آن بیخبر است و ما در مقام خواننده حدس میزنیم که قدرت نمیتواند از این مهلکه در برود.
قدرت، بیمارگونه میل به خشونت دارد. او خیلی از اوقات، برای اعمال خشونتآمیزش هیچ برنامهریزی قبلی ندارد، محرک این میل، درد جسمی یا رنجی روحی است. مثلاً هنگامی که او کتری را رها میکند و دستش میسوزد این میل در او بیدار میشود: «دستش سوخت و کتری را رها کرد. آب به پوزۀ گرگو پاشید و قدرت برای مدتی طولانی کف دستش را لیسید. میلی مبهم در او سر برآورده بود؛ میل جنسی نه، اما شبیه آن و با همان سماجت (ص 8)». بیدار شدن این میل مبهم همان و کشتن زن همان.
اولین بار این میل مبهم ناخودآگاه در کودکی شکل میگیرد:«قدرت دست دراز کرد و موی بافتۀ او را که از زیر روسیری گلگلیاش بیرون زده بود گرفت و محم کشید. فالی جیغ زد اما قدرت موهایش را رها نمیکرد؛ حال خودش را نمیفهمید». و بعدترها، آنجا که در سوگ مادرش، دور از دیگران روی گندمها دراز کشیده بود: «بیاختیار دست روی بافۀ مو کشید. بعد آن را دور دستش پیچید و محکم کشید... دلش میخواست باز گیسهای فالی را بکشد بیآنکه علت آن را بداند (ص ۳۲)».
روایت از جایی شروع میشود که قدرت در آن کلبۀ نزدیک موتور خانه است. اما ناگهان در صفحه ۱۴ به گذشته برمیگردد و تا صفحۀ ۳۵ شرح دوران کودکی قدرت است و دوباره در انتهای فصل به حال و به آن کلبۀ روستایی بازمیگردد.
ورود به گذشته با محرک رنگ بنفش گل ختمی اتفاق میافتد. قدرت تب دارد: «نمیدانست چه چیزی میتواند تبش را پایین بیاورد. بعد رنگ بنفش ختمی به ذهنش هجوم آورد؛ همیشه ختمی داشت، به جای همهچیز ختمی داشت (ص ۱۴)». گل ختمی و رنگ بنفش آن، قدرت را ناگهان به خاطرات مادرش پرتاب میکند، زمانی که در کودکی مادر برایش گل ختمی دم میکند. روایتِ عاشقانههای قدرت و مادرش در این فصل به زیبایی تصویر شده است: «مادر پیشانی او را بوسید؛ هنوز طعم ختمی داشت. بعد سر قدرت را میان سینهاش گذاشت. قدرت آرام شد (ص ۱۵)». قدرت عاشق مادرش است. مادری که در کودکی از دست داده است و بسیاری از اتفاقهای زندگیاش از فقدان مادر سرچشمه میگیرد. قدرت تنهاست. خیلی تنها.
روایت با بازگشتش به گذشته، سعی دارد ریشههای بیماری قدرت را آشکار کند.
چندین واقعه در دوران کودکی قدرت، در این رمان برجسته شده است. اول از همه، اتفاقی است که در مدرسه برای قدرت میافتد. قدرت که در تب میسوزد از ترس پدر به مدرسه میرود. در مدرسه، به خاطر وحشت از معلم و تنبه او به خود میشاشد و همین بهانهای میدهد به دست بچههای مدرسه که او را تحقیر کنند. خندههای بچهها، کابوس قدرت میشود. او دیگر از مدرسه فراری است و از همۀ همسنوسالهای خودش. تنها دوستش فالی را هم از دست میدهد. به جای آنها، گرگو را پیدا میکند.
دومین اتفاق، مرگ مادرش است. قدرت مادرش را در دریایی از خون میبیند. تا مدتها، وقتی خون میبیند، صحنۀ مرگ مادرش مقابل چشمانش نقش میبندد: «سرخی خون روی برفها به طرفش هجوم میآورد؛ از این سرخی میترسید. خون منتشر، او را به یاد مادر میانداخت. نشئگی شاید میتوانست این فکر را از ذهنش بیرون کند اما سرخی خون بر زمینۀ سفید هی برابر چشمانش ظاهر میشد (ص ۳۷)». این اتفاق، او را از پدرش متنفر میکند: «کینهای از پدر به دل گرفته بود. پدر باعث مرگ مادر شده بود (ص ۳۱)».
سومین اتفاق، کشتن گرگو به دست پدر است. گرگو تنها همدم او بود. پدر همانطور که مادر را از قدرت گرفته بود، گرگو را هم کشته بود. و قدرت دوباره تنهای تنها شده بود. پدر، خشمی مهارنشدنی در درون قدرت بیدار کرده بود.
سه سال از مرگ مادر و کشتهشدن گرگو گذشته است. قدرت حالا کلاس پنجم است. به نظر میرسد تلخی آن روزها کمی از یادش رفته است. کرتو کاشته است برای عید، هر چند که سبز نشده است. پدر در تدارک ازدواج دیگری است. خاور پا به زندگی آنها میگذارد.
راوی بار دیگر حسِ تعلیق ایجاد میکند، اطلاعاتی به ما میدهد که قدرت از آن مطلع نیست: «قدرت با دقت به پدرش و خاور نگاه کرد. بعد دید مراد هم دارد آنها را نگاه میکند. قدرت نمیدانست مراد چه نفرتی از پدر او به دل گرفته است (ص ۴۳)». این از معدود نشانههایی است که ذهنیت مراد را آشکار میکند. مراد قلِ دیگر خاور است. خاور بسیار کوچکتر از پدر قدرت است و لابد همین موجب نفرت مراد از پدر قدرت شده است. و مراد که توان انتقامگرفتن از پدر قدرت را ندارد، از قدرت انتقام میگیرد. مراد، قدرت را با خود به شکار کبک میبرد و به جای کبک، قدرت است که قربانی میشود. در این داستان، مصداقِ عمل خشونتآمیز، مدام جابهجا میشود. مثلاً قدرت هنگامی که به خانه برمیگردد، خشمی که از مراد دارد، معطوف به خاور (زنِ پدرش) میشود: «زن او را یاد مراد میانداخت. دلآشوبهای درونش بود که تبدیل به خشمی فروخورده میشد (ص ۵۲)». و جهت این خشم، از زن به سمت پدر میچرخد: «باید تمام تعطیلات را با این زن در خانه سر کند. حالا زبانههایی از خشم به سمت پدرش میرفت (ص 52)»
خشونت، ویژگی ذاتی قدرت نیست. قدرت تابِ دیدن مراد را ندارد وقتی سر تیهوها را میکند: «قدرت خیره مانده بود به پرندههای بیسر که هنوز از جای گردنشان آرامآرام خون میآمد.رویش را برگرداند و دنبال ماهیهایی گشت که زیر شکوفههای بادام پنهان بودند. آیا میتواند گوشت این پرندهها را بخورد؟ (ص 47)». اما بعد از آن اتفاق شوم که مراد برایش رقم میزند، فکر انتقام و کشتن مراد تا آخر عمر رهایش نمیکند.
در این فصل، توازی بین شکار کبک و تجاوز به قدرت، شکل میگیرد. صحنۀ تجاوز به قدرت، شباهتی آشکار به شکار کبک دارد. مثلاً مراد میگوید: « شش جور میشه کبک شکار کرد... (ص ۴۶)» و درباره قدرت میگوید: «چند تا راه برای نیست و نابود کردن یه بچهای مثل تو هست (ص 50)». اگرچه روایت، با شگرد توازی، قدرت را مانند کبکی بازنمایی میکند که در تله افتاده است، اما او خود را به جوجههایی شبیهتر میداند که مادرشان دیگر به آشیانه بازنمیگردد: «حتما جوجهها در لانه به انتظار مادرشان هستند، سر و صدا میکنند، مادرشان را صدا میزنند، مادرشان هیچوقت برنمیگردد. بعد آرامآرام مارهای گرسنه از لابهلای سنگها به داخل لانه میخزند، جوجهها نمیتوانند فرار کنند، پر در نیاوردهاند هنوز، مار آنها را میبلعد. آرامآرام هضم میشوند... (ص ۴۹)». قدرت بعد از مرگ مادر، مانند همین جوجهها، بیپناه است.
قدرت میل مبهمی به دیگرآزاری (سادیسم) دارد: «قدرت نمیدانست چرا سکوت و آرامش زنبابا او را بیشتر عصبی میکند و میل بیشتری برای آزار او پیدا میکند. دلش میخواست او را کتک بزند. چادر بهانۀ خوبی بود.دلش میخواست لگدی به پهلوی او بزند یا گیسهای بافتهاش را دور دستانش بپیچد و محکم بکشد (ص ۵۴)»
کمکم نشانههای خودآزاری (مازوخیسم) هم در قدرت آشکار میشود: « زنگ کاه اذیتش می کرد اما میخواست خودش را آزار بدهد (ص ۵۶)» یا: «مشتی کاه برداشت و در دستش فشرد. کاه که سرخ شد رها کرد و دوباره مشتی دیگر برداشت. هر چه خراشهای کف دستش بیشتر میشد و بیشتر میسوخت بیشتر کاه را میفشرد.... جانور غریبی در او بیدار شده بود. اول در کف دستهایش و بعد در تمام تنش سوزشی حس کرد (ص ۵۷)».
چهار سال از تجاوز مراد به قدرت گذشته است. قدرت حالا پانزده ساله است. در این چهار سال، «قدرت نه فقط از فالی که از همه فاصله گرفته بود. فالی بعد از کلاس پنجم دیگر مدرسه نرفته بود. وقتی قدرت با تراکتور از میان آن کابوس به آبادی برگشته بود، دیگر همهچیز برایش بیمعنا شده بود. مشقهای عید را ننوشته بود، نتوانسته بود درس بخواند و آن سال مردود شده بود (ص 63)».
گرگو برای قدرت استمرار دارد، از دستش که میدهد، گرگوی دیگری را جایگزینش میکند. کاری که در فقدان مادرش نمیتواند انجام دهد. مادرش را خیلی سال است که ندارد. با ورود مراد به زندگی آنها بعد از چهار سال، بار دیگر قدرت دچار فقدان میشود، فقدان فالی و گرگو. این بار مراد پیش چشم قدرت، گرگو را میکشد: «گرگو میان جهنمی که مراد درست کرده بود سوخته بود. قدرت روی تل خاک نشست. نباید گریه کند. باید قوی باشد قوی. آنقدر قوی که مراد و پدر و فالی و خاور را بکشد (ص ۷۲)». خشم و انتقام در قدرت زبانه میکشد.
شکار کبک، رمانی صناعتمند است. شگردهای ادبی از جمله توصیف و استعاره، در جایجای متن، لذتی زیباییشناختی به خواننده رمان میدهد. در خواندن عمیق رمان، شگردهای ادبی را شناسایی میکنیم و روی آن ها توقف میکنیم، دلالتهایشان را میفهمیم و تجربهای زیباییشناختی از سر میگذرانیم. از جمله این توصیفات میتوان به این فراز اشاره کرد: «[قدرت] مثل شاخۀ بیدمشکی در بهار، پیش روی مراد قد میکشید و او را میترساند. مغز پستهها آرامآرام بزرگ میشدند، مثل شکم خاور. و خاطرۀ قدرت در ذهن فالی کوچک و کوچکتر میشد مثل مغز پستهها وقتی که در آفتاب خشک میشدند. (ص ۷۳)». تجربه تعامل عمیق با طبیعت، رشد کردن در زیستبومی که طبیعت نقش پررنگی در آن دارد، شیوۀ فهم و درک جهان را برای شخصیتهای داستان به گونۀ متفاوتی با انسانهای شهرنشین برمیسازد.
توازی بین زاییدن خاور و عروسی فالی و مراد: «زنبابا نعره میزد اما سر و صدای ساز و دهل نمیگذاشت نعرۀ زنبابا به خانۀ همسایه برسد (ص 73)». همزمانیِ عروسی فالی و مراد با زائیدن خاور دلالتمند است: مراد جای قدرت را در دل فالی گرفته بود و دوقلوها جای قدرت را در خانه. قدرت بیشتر از همیشه، بیجا و تنها شده بود.
متن ادبی با شگردهایی چون آشناییزدایی موجب درکی تازه از موقعیتی متعارف میشود. آشناییزدایی، خواننده را در فکر فرو میبرد، تأمل برمیانگیزد. تصور معمول از قدرت به عنوان کسی که قاتلی زنجیرهای است، چیزی نیست که در این صحنه تصویر شده است. قدرت که بیپناهتر از همیشه است، به مادر پناه میبرد؛ مزار مادر: «سر و صدای قورباغهها از لای پونهها به گوش میرسید. صورتش را شست. مهتاب روی درختها و پونهها پهن شده بود و لابهلای آنها سایههای تیرهای درست کرده بود. پونهها بوی تازگی میدادند و ختمیها آنطرفتر، نرسیده به درختهای پسته، روییده بودند.از جوی پرید. ختمیها شکفته بودند. چند گل چید و بوئید؛ گلهای تازۀ ختمی را دوست داشت، همیشه دوست داشت. بوتهها تا کمر قدرت میرسیدند. میان آنها نشست. قد آن سالها شد که میان ختمیها میدوید. دستش به نوک بوتۀ بزرگ نمیرسید. مادر بلندش کرد. گل را چید و خندید. سفتو پر از گلهای ختمی و دشت آرامِ آرام بود. بوتههای ختمی تا کمر مادر میرسیدند. مادر آرامآرام ختمی میچید. قدرت از میان بوتهها به طرف درختان سنجد رفت. مادر داد زد: «نیفتی توی جو». اواسط بهار بود. هر روز میآمدند، گلهای ختمی تمامی نداشتند. دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و صورتش را روی دستها و بیصدا گریه کرد. (ص ۷۵)». قدرت، حسِ همدلی خواننده را برمیانگیزد. ادبیات، فرصتی برای دوباره نگریستن فراهم میکند؛ نگاهی عمیقتر به انسانها.
قدرت به دام افتاده است. مأمورها ردِ خون را گرفتهاند و به قدرت رسیدهاند. ما از همان فصل اول با تعلیقی که راوی ساخته بود، دلهره رسیدن این لحظه را داشتیم. توصیف زیبای این صحنه به کمک درک ماجرا میآید: «خورشید که فقط نصف آن پشت کوه رفته بود، لحظهای از زیر ابر بیرون آمد و بعد پنهان شد، اما تهماندۀ سرخی آن هنوز بر قله بود (ص 83)»، تهماندۀ سرخی نور که هنوز بر قله مانده است، نشانههای بر جایمانده از زنی را به ذهن متبادر میکند که قدرت او کشته است.
زمان روایت، در هر فصل گریزی به گذشتۀ قدرت میزند. این فصل، روایتِ آمدن قدرت به شهر است؛ شروع جنایت، شروع قتل. او در خانۀ پیرزنی زندگی میکند؛ پیرزنی که اولین قربانی قدرت است. درخت گیلاسی در حیاط است که او را میبرد به گذشته: «سرخی گیلاسها اعصابش را به هم میریخت (ص ۸۶)»، شاید یاد سرخی گیلاسهایی میافتد که فالی برای آنها آورده بود تا خودش را به مراد نشان دهد. او از گذشته رها نمیشود: «گمان میکرد از آبادی که بیرون بزند همهچیز درست میشود، اما همۀ آن آدمها همراهش آمده بودند. مراد، خاور، فالی، پدرش، میآمدند و زیر درخت گیلاس مینشستند... مراد به طرفش میآمد، قدرت بچه بود، میترسید، نمیتوانست فرار کند. گاهی پیرزن هم میان آدمهای آبادی بود.پیرزن به طرفش که میآمد، سکینه سبیل میشد. سکینه میآمدبه طرف اتاقش، بعد میشد همین پیرزن (ص ۸۶)»
« مراد از ذهنش پاک نمیشد. باید پاکش میکرد، باید محو میشد تا او به آرامش برسد. مراد تمام ذهنش را اشغال میکرد. زخمی بود که هی سر باز میکرد. خشمی درونش سر بر میآورد که عاصیاش میکرد (ص 86)» ساحت روانی قدرت و آنچه او را زخم میزند و میسوزاند به گونۀ دیگری نیز تصویر میشود: «چوبهای خشک که آغشته به گازوئیل هستند خوب میسوزند. باغ که هرس میشود باید چوبها را سوزاند و گرنه آفت درختها را نابود میکند. آفت از ساقۀ خشک درختها به وجود میآید. کرم میان شاخههای خشک رشد میکند، شاخهها را سوراخ میکند، بیرون میآید و خودش را به درختها میرساند و میرود داخل شاخههای سبز و شاخه را پوک و توخالی میکند و درخت را میخشکاند. باید چوبهای پسته را سوزاند (ص ۸۷)». این توازیها و درک دلالتِ توصیفهاٰ، خواندن رمان را لذتبخشتر میکند.
قدرت از فکر انتقام رها نمیشود، در شهر است اما تمامِ ذهنش در آبادی است که برگردد و انتقامش را از مراد بگیرد. برمیگردد اما مثل هر بار ناکام. این بار اما، زخمش فقط زخمِ روحی نیست، دیدنی است، جای آتش بر صورتش هم نشسته است. در آخر خشمگینتر دوباره به شهر برمیگردد: «مرد او را در تاریکی رها کرد و رفت. او ماند و جادهای که در تاریکی گم بود و هیچ نوری آن را روشن نمیکرد و سوزشی که تمام وجودش را میسوزاند و خشم و نفرت از خود و بیعرضگیاش و چاقویی که بیاستفاده ته جیبش مانده بود (ص ۹۳)»
روایت دوباره به حال برمیگردد. زمانی که قدرت دستگیر شده است. تنهایی و بیپناهی قدرت در کنار سنگدلی و خشونتِ او بازنمایی میشود: «دورتر اما، نه آنقدر دور که قنبر نبیند، ماشین ایستاد. قدرت از ماشین پیاده شد و گرگو را در آغوش گرفت. میان دو گوش و روی پوزهاش را نوازش کرد و گفت: «برگرد» (ص ۹۵)»
گرگو که در این داستان همیشه قربانی بوده است، گرگوهای قبلی، به دست پدر قدرت و مراد به شکلِ دلخراشی کشته شده بودند ولی این سومین گرگو انتقام تمامِ گرگوها را در مقابل خشونت انسانها میگیرد. گرگو در انتها قنبر را میکشد: « [قنبر] آنقدر فریاد زد تا گرگو دندانهایش را در گردن او فرو کرد و صدایش را برید (ص ۹۶)». گویی این بازی طبیعت است.
پیرزن مهربان صاحبخانه، اولین قربانی قدرت میشود. قدرت بیمارگونه بدون هیچ دلیلی او را میکشد: «آرام بود و نمیدانست چرا این کار را کرده». در پسزمینۀ این اتفاق «هیکل هولانگیز درخت گیلاس» است، درخت گیلاس موتیفی که در تمام صحنههای خشونتبار رمان تکرار میشود. کشتن برای قدرت لذت دارد، فردای آن روز میگوید: «تهماندۀ لذتی را مزهمزه میکرد که از شب مانده بود (ص ۱۰۳)».
در فرشی از برف و شکوفه است که طلعت را میبیند و دل به او میبازد: «صدای خوابآلود طلعت چنان آرامش کرده بود که تا غروب روز بعد خوابید. وقتی بیدار شد غروب را با طلوع اشتباه گرفت؛ گیج شده بود (ص ۱۱۴) » قدرت به اشتباه، غروب را طلوع میداند؛ همانگونه که در رابطهاش با طلعت و در تمامِ زندگی. معنای نام طلعت، «طلوع کردن» است ولی در زندگی قدرت، طلوع نمیکند. در این داستان، نامها آیرونیک هستند. نه قدرت، قدرت است و نه طلعت نشانی از طلوع دارد.
طلعت تنها زنِاین داستان است که مستقل است، خودش برای زندگی خود تصمیم میگیرد، شاغل است، از شوهرش طلاق گرفته و تنها زندگی میکند. قدرت شانس نمیآورد که عاشق طلعت میشود، چون او هیچ شبیه زنانی نیست که قبلاً دیده است. عشق طلعت، قدرت را تا انتهای جنون میبرد.
قدرت وقتی از سوی طلعت نادیده انگاشته میشود، میل به خشونت بیمارگونهاش با شدت و حدت بیشتری افسار زندگیاش را در دست میگیرد. تا وقتی برای خود رویا میبافد «دیگر آبادی، زنبابا، پدرش، دوقلوها، فالی و مراد ذهنش را مشغول نمیکردند. تمام فضای ذهنش را زنی اشغال کرده بود که حالا نمیدانست کی به او زنگ بزند و اصلاً چه بگوید»، اما وقتی دوباره و دوباره مانند تمامِ زندگیاش تحقیر میشود «دوباره همۀ آدمهایی که حالش را بد میکردند هجوم آوردند. یاد مراد که میافتاد بیشتر احساس حقارت میکرد. چرا نتوانسته بود او را نیست و نابود کند؟ اگر موفق شده بود به فالی هم میرسید.». نفرت و میل به انتقام دوباره در قدرت زنده میشود. قربانی بعدی خاور است که در کابوسهایش همتای پیرزن است.
قدرت، تصمیم به کشتن خاور گرفته بود، به خاطر همین تا بازار رفته بود تا او را پیدا کند؛ بر خلاف پیرزن که کشتنش ناخودآگاه بود و نتیجۀ حملهای عصبی این بار با قصد و نیت پیشینی خاور را به قربانگاه میکشاند. با کشتن خاور، فردی در قدرت متولد میشود که خودش هم به خوبی او را نمیشناسد:«چهرۀ دیگری از خودش به او رو نشان داده بود؛ چهرهای غریبه»؛ اما این غریبه، کمکم برایش آشنا میشود.
تی.اس الیوت (شاعر و منتقد ادبی)، نخستین بار اصلاحی به نام همپیوندی عینی (objective correlative) را در نقد ادبی تعریف میکند: وقتی اشیاء، موقعیت، زنجیرۀ وقایع و یا عکسالعملهایی که نویسنده در متن ادبی بازنمایی میکند میتوانند حسی را در خواننده برانگیزند بدون آنکه آن حس، صراحتاً در متن بیان شده باشد، همپیوندی عینی در متن وجود دارد. اگر یک بار دیگر صحنۀ کشتن خاور را بخوانیم به صناعت این صحنه بشتر پی خواهیم برد: «زن از تاریکی به در آمد و زیر درخت گیلاس ایستاد. قدرت در اتاق را باز کرد. زن نگاه به خانۀ خشتوگلی و ترکهای دیوار کرد. همۀ دیوارها ترکترک بودند، انگار بخواهند که فروبریزند.... مارمولک ترسید، فرورفت لای ترک دیوار، انگار نمیخواست فریادهای زن را بشنود که التماس میکرد و صدایش به سقف و دیاوار خشتوگلی و پوک خانه میخورد و راه به جایی نمیبرد. سر و صدای خفۀ زنبابا از اتاق میآمد و فرومیرفت لای ترک دیوارها. صدای زوزهای برای مدتی طولانی مارمولکها را آزار داد. بعد همهجا ساکت شد. دیگر هیچصدایی نمیآمد.» حسی که این صحنه القا میکند، حس هراس است. بدون آنکه از وحشت خاور هیچ حرفی به میان آمده باشد، خواننده آن را به خوبی احساس میکند. خواننده میهراسد.
در این فصل دو خط زمانی روایت کمکم به هم نزدیک میشوند، سیر زمانیای که از کودکی قدرت شروع شده بود و تا بزرگسالیاش امتداد دارد و سیری که از آخرین قتل قدرت شروع شده بود.
عموی طلعت کاری برای قدرت جور کرده است و قدرت در اطاقکی نزدیک موتورخانه زندگی میکند. خیال طلعت او را رها نمیکند. خیال طلعت دیوانهاش میکند: «دیگر هجوم خیالات مربوط به زنبابا اذیتش نمیکرد، پاک شده بود از خیالش. باید طلعت را هم پاک میکرد». ما در مقام خواننده میفهمیم که طلعت به همان سرنوشتی دچار خواهد شد که خاور دچارش شد. با دلهره انتظار آن فرجام شوم را میکشیم.
روایت، تعلیقی که در خواننده ایجاد کرده است را پاسخ میدهد: هنگامی که قدرت، به آرایشگاه طلعت رفته است و او برایش شربت آورده است و قدرت فکر کرده است که لابد با هم آشتی کردهاند، ناگهان روایت به آینده میرود و ما میفهمیم، او طلعت را کشته و جنازهاش را در چاهی انداخته است. گویی، روایت در یک پاراگراف به شیوهای سینمایی، ناگهان یک سکانس به خواننده نشان میدهد تا بداند که هیچ آشتیای در کار نبوده است. بعد از این صحنه، دوباره به زمان گذشته برمیگردد و روایت را تا جایی ادامه میدهد که زن کشته میشود. توجه به شیوۀ روایتگری، فهم دلالتهای زمانی روایت و حسهایی که این شیوۀ روایت القا میکند، لذتی زیباییشناختی به خواننده میبخشد.
فصل هفت، موجز است و تکاندهنده. روایت به جزئیات میپردازد. به چکمههای پلاستیکی نارنجی دوقلوها، به فالی و دختر کوچکش که دلش میخواست همراه دوقلوها باشد. به نرمههای برف. روایت به اتفاقی که در شرف وقوع است بیاعتناست. و همین بیاعتنایی، ضربهای مهلک به خواننده وارد میکند. راوی انگار نمیخواهد یا نمیتواند صحنۀ دردناک اعدام قدرت را تصویر کند، مثل دوقلوها که نمیدانستند چه خبر است و بیشتر مجذوب جرثقیل شده بودند، حواسِ خواننده را مدام پرتِ چیزهای دیگر میکند.
قدرت در آخرین لحظههای عمر، به دنبال مراد است. نمییابدش. اما مراد دورترها روی بام کاروانسرای خرابه و متروک نشسته بود و از آنجا نگاه میکرد. مراد توان دیدن این ضحنه را ندارد و ما میدانیم چرا. مراد، خودش قربانی دیگری است و شاید تا آخر زندگی رها نشود از شومی این صحنه.
وقتی بدن بیجان قدرت بین زمین و آسمان معلق ماند، آدمبزرگها به تلخی گریه میکردند.