ماهِ منی کجا روی، بیتو به سر نمیشود
اختر عاشق گرگ میشود، بله میدانم که در فرهنگهای مختلف همیشه رابطهای عجیب بین ماه و گرگ برقرار بوده است. البته که اینجا هم هست. اینکه او عاشق گرگ میشود یا گرگ عاشق او که هر شب پشت پنجرهاش میایستد و زوزه میکشد مهم نیست. راستش برای من این چیزها نبود که داستان گرگ را خواندنی میکرد. آن چه برایم جذاب بود روایت «گرگ» بود. آن هم به خاطر راوی دلباختهاش که دائم سرِ ما را گرم و دلباختگیاش را از ما پنهان میکند. و ما باید خیلی زیرک باشیم که فریبش را نخوریم و از کارش سردربیاوریم.
کسی که داستان را برای ما تعریف میکند یعنی همان راوی، مردی است که در مدرسه کار میکند: حالا یا مدیر مدرسه است یا ناظم، یا معلم یا هر چه؛ خیلی مهم نیست. مهم این است که آن مرد، کناری ایستاده است و از دور هی از دهان این و هی از دهان آن، شنیدهها و دیدههایش را تعریف میکند. انگار میخواهد حساب هیچ چیز را به پای او ننویسیم. همه حرفهایش را در دهان فلانی و بهمانی میگذار و به خورد ما میدهد. مثلاً وقتی میخواهد بگوید دکتر را تنها در ماشینش پیدا کردهاند میگوید: «راننده باری که دکتر را آورده بود گفته: «فقط دکتر تو ماشین بود»». انقدر همه چیز را دستبهدست میکند که نفهمیم آخرسر چه اتفاقی افتاد.
ما به زحمت، و از لابهلای حرفهای راننده و زنش صدیقه، مرتضوی و صفر و زنِ راوی، ماجرا را میفهمیم: چهارشنبه شبی دکتر و زنش در هوای برفی به شهر میروند. میانِ راه، گویی ماشین دکتر خراب میشود، برف پاککنها هم کار نمیکند، دکتر میخواسته پیاده شود برف شیشه را بروبد، میبیند گرگی روبرویشان در جاده نشسته است و با چشمان قرمزش به آنها نگاه میکند. زن نمیترسد و از ماشین پیاده میشود و دیگر معلوم نیست چه بر سر او میآید، دکتر هم گویی در ماشین غش میکند و فردا صبح او را پیدا میکنند. عجیب آن که زن از قبلترها انگار عاشق گرگ شده بوده. مدام پشت پنجره مینشسته و به گرگ چشم میدوخته و به صدایش گوش میداده. این کلِ ماجراست. اما حالا چرا راوی، این ماجرای چند خطی را سرراست تعریف نمیکند، خودش ماجرای جذابتری است. من فکر میکنم مردِ داستانِ ما، عاشق اختر بوده. و گرنه چرا وقتی تلۀ گرگ را خالی دیدند و ردپای گرگ را تا کنار نردۀ دور بهداری گرفتند، مرد اختر را این طور توصیف کرده: «چشمهای زن گشاد شده بود. رنگش که پریده بود پریدهتر هم شده بود. موهای سیاهش را دسته کرده بود و ریخته بود جلو سینهاش. مثل اینکه فقط چشمهاش را بزک کرده بود. کالش لبهاش را لااقل روژ لبی، چیزی میزد که آنقدر سفید نزند». من تقریباً مطمئنم که مردِ راوی، میلی جسمانی به اختر داشته. حتی خیلی وسوسه میشوم این طور فکر کنم که روایتش ردگمکنی است و انقدر لقمه را دور سر ما میپیچاند که از خیر سردرآوردن از ماجرای اختر بگذریم، و مرد با خیال راحت در جایی دوردست با اختر بنشیند و پیکی بزند و کامی بجوید.
حالا راویِ حیلهگر ما چطور اینقدر ماجرا را پیچ و تاب داده، عرض میکنم. مثلاً این جمله را نگاه کنید: «انگار اول صدیق، زن راننده، فهمیده بود. به زنها گفته بود: اول فکر کردم دلشوره شوهرش را دارد که هی میرود و کنار پنجره و پرده را عقب میزند.». و این یعنی، اختر کنار پنجره رفته و پرده را عقب زده (حالا چه چیز این عجیب است بماند!) صدیق، زنِ راننده او را دیده، به زنهای دیگر گفته که یحتمل یکی از آن زنها، زنِ راوی بوده، بعد زنِ راوی ماجرا را برای راوی تعریف کرده. و حالا راوی همینها را برای ما میگوید حواسش هم هست که کلمۀ «انگار» را قبلش بیاورد که ازقطعیت ماجرا بکاهد. روایتهای این مدلی، بیشتر از هزار بار در روایت تکرار میشود.
غیر از اینها، راوی حافظۀ خوبی هم ندارد. مثلاً اینجا: «زنم انگار گفت: دکتر خانمات چی؟»، یادش نمیآید که زنش گفته یا کسِ دیگری! یا میگوید: «از گرگها هم انگار حرف زدیم و من برایش تعریف کردم»، آخرسر هم معلوم نیست با اختر از گرگها حرف زده یا نزده. میگوید: «هفته بعد که آمد انگار گلی یا برگی برای بچهها کشیده بود. من که ندیدم. شنیدم.» ما هیچوقت نمیفهمیم چرا این راوی انقدر با شک و گمان روایت میکند.
یکی دو موقعیت در داستان هست، که راوی با زنِ دکتر رودررو میشود. به نظرِ من، آن موقعیتها خیلی مهمند. اولین بار، زمانی است که اختر به مدرسه آمده تا به بچهها نقاشی یاد بدهد. آنها با هم از گرگ حرف میزنند. ناگهان راوی از او میپرسد: «آخر شما دیگر چرا؟» و زن میفهمد! و میگوید: «گفتم که نمیدانم». زن چه چیز را میفهمد؟ گیج میشویم، اصلاً منظور مرد چه بود؟ انگار این گفتگو، ادامۀ گفتگوی دیگری است که دور از چشم ما بوده است، میخواهم بگویم به نظر من، آن دو قبلترها با هم حرف زده بودند و همدیگر را شناخته بودند که اینقدر خوب نشانههای همدیگر را میفهمند؛ ملاقاتهایی مخفیانه، دور از چشم دیگران و ما.
یک بار هم مرد به دیدن زن میرود: «راستش خود دکتر گفت برو بهش خبر بده. خانم نشسته بود کنار بخاری و انگار چیزی میکشید. صدای در را نشنید. وقتی هم مرا دید اول کاغذهایش را وارو کرد»، جالب است مرد وارد خانه میشود که به اختر بگوید رعیتها رد پای گرگ را کنار ردِ خون تیر ژاندارمها پیدا کردهاند، ولی انگار هیچچیز به او نمیگوید، چون صفر به اختر ماجرا را میگوید: «صفر گفت: خانم هم وقتی شنید فقط لبخند زد». زن تا مرد را میبیند نقاشیهایش را وارو میکند ولی بعد نمیدانیم چه میشود که تمامشان را به مرد نشان میدهد. مرد حتماً تمامِ نقاشیهایش را دیده که به ما میگوید: «نقاشیهای خانم تعریفی ندارد. فقط همان گرگ را کشیده بود».
در آخر هم، مرد دکتر را در گم شدن اختر مقصر میداند: «فکر نمیکنم با هم اختلافی داشته بودند. اما نمیدانم چرا دکتر همهاش میگفت: باور کن تقصیر من نبود». میگوید: «از زنم و حتی از صدیقه و صفر هم پرسیدم، هیچکدام به یاد نداشتند که زن و شوهر صداشون را برای هم بلند کرده باشند.» پس مرد رفته پرسوجو کرده و فهمیده که انگار با هم خوب بودهاند، مرد خودش را ناجی آنها میداند: «اما من که به دکتر گفته بودم نرود» به نظرش دکتر مقصر است چون به حرف او گوش نداده. برایمان شبهه میسازد که ماشین اصلاً خراب نشده بوده، حتی برفپاککنها هم کار میکرده. پس سهلانگاری و بیعرضگی دکتر بوده که سر زن را به باد داده است. راوی این گونه که روایت میکند انگار او مراقب خیلی بهتری برای اختر بوده تا دکتر. بیشتر هوایش را داشته تا دکتر. در آخر هم که اختر نقاشیهایش را به او تقدیم کرده بوده نه به دکتر. و من دوباره به این فکر میکنم که مرد، کجاهای داستان را برای ما تعریف نکرد و هیچ نگفت، همان وقتهایی را میگویم که شاید خودش در کنار اختر آرام گرفته بود و ما نامحرمانِ این روایت بودهایم و هستیم. اصلاً داستان، به نظرم ماجرای گرگ نبود، ماجرای ماهی بود که مال مرد بود ولی با گرگ رفت.