ویرگول
ورودثبت نام
Razie Feyzabadi
Razie Feyzabadi
خواندن ۱۳ دقیقه·۴ سال پیش

نقد رمان آتش نوشتۀ حسین سناپور مبتنی بر نظریه روانکاوی (بخش سوم،پایانی)

آتش؛ روایتِ زنی در آستانه فصلی سرد

(بازنشر از شماره 4 فصلنامۀ فرهنگی و هنری فرهنگبان)

لادن می‌داند ریشۀ رنج‌ها و ناکامی‌های امروزش، نداشته‌هایش در خانه بوده است و می‌داند هرچه این سال‌ها تلاش کرده برای سری میان سرها پیدا کردن، جبرانی بوده است برای نداشته‌هایش. به دختری فکر می‌کند که روزی او را به شرکت معرفی کرده بود و الان همان دختر به لادن بد کرده است: «او هم مثل من است. هر کار آشغالی می‌کند تا در بیاید از آشغال‌دانی فلاکت بارش، از خانوادۀ ته‌شهریِ شش نفره با پدر معتاد و مادر خدمتکار خانه‌ها. من اما آشغالم را سرِ کسی خالی نکردم. کرده‌ام؟ سرِ حسام[1]؟ شاید. نمی‌دانم. نمی‌خواهم حالا بدانم (سناپور، آتش، 1396، ص. 107).»

فروید در تعریف مکانیزم‌های دفاعی روانی، آن‌ها را «آرام‌بخش‌های ناپایدار» می‌داند که از «خود» در برابر فروپاشی روانی محافظت می‌کنند، یکی از این مکانیزم‌های دفاعی که برای سرپوش‌گذاشتن بر روی ضعف‌ها و کمبودهای شخص در ضمیر ناخودآگاه شکل می‌گیرد، مکانیزم جبران[2]است. این مکانیزم، روشی برای رویارویی با ناداشته‌های شخص است که موجب رنج و اضطراب در ساحت روانی شده است. اقدامات جبرانی خودش را در غالب تلاش‌های فرد برای رسیدن به موقعیتی خاص نشان می‌دهد. احساس حقارت پایه مکانیزم جبران است. کمبودها و گرفتاری‌ها ممکن است سبب تحریک فرد شود و او را به کوشش‌های بیش‌تری وادارد (زیگموند فروید، سیدحبیب گوهری راد ، 1395).

لادن با احساس حقارت دست‌وپنجه نرم می‌کند، او حتی از دیدن چهرۀ خودش در آینه احساسی ناخوشایند دارد: «حالا چشم تو چشم با آینه دق؛ آینه خلاص نشدن از دستِ خودم (سناپور، آتش، 1396، ص. 65)» از عکس‌های خودش حتی بدش می‌آید: «خوشم می‌آید از آدم‌های برعکس خودم که مدام دارند به خودشان ماچ و گل و عطر می‌دهند. خودم که از عکس‌های خودم بدم می‌آید و توی آینه هم باید کلی ورد بخوانم و حرف بزنم باهاش، تا خودم را تحمل کنم (سناپور، آتش، 1396، ص. 72)» و این در کنار مشکلاتی که به‌واسطه پدر و مادر، در تمام زندگی با خود دارد، مبنایی است برای شکل‌گرفتن مکانیزم جبران در لادن. او تلاشی بی‌وقفه می‌کند برای ثابت‌کردن خود به مظفر و دیگران. زندگی برایش میدان مسابقه است که باید هر چه بیشتر و بهتر از دیگران جلو بزند. رضایت خودش را فدای رضایت دیگران می‌کند. نقشه کشیده است تا آخر امسال توی طبقۀ مظفر باشد و اگر شد، توی دفترش (سناپور، آتش، 1396، ص. 28). به همین خاطر است که بدون این‌که به مظفر بگوید، جنس‌هایی را که در گمرک گیرافتاده‌بودند را آزاد می‌کند ولی خبر نداشته است که دیگرانی هم هستند که مثل لادن سودای رسیدن به قدرت و ثروت دارند، جاویدی‌هایی همیشه هستند که پاپوش می‌دوزند، که فریب می‌دهند که هر چقدر هم که زرنگ باشی، دست بالای دست بسیار است. لادن، اشتباه می‌کند، و در این اشتباه یکی از کارمندان مظفر دستگیر می‌شود و مظفر هراس این دارد که کارهای غیرقانونی شرکتش آشکار شود، او لادن را از خود می‌راند و لادن به‌یک‌باره هم مظفر را از دست می‌دهد و هم جایگاهش را در شرکت. و ازاینجا، سراشیبی زندگی لادن آغاز می‌شود. شیبی که نهایت به دره‌ای عمیق و تاریک می‌رسد و لادن در آن پرت می‌شود.

یکی از موتیف‌های این رمان، اشاره به داستان کلاغ و روباه است، از همان ابتدا که کلاغی از پنجره اتاق خیره به چشمانش است، تا روباهی که در میهمانی اولِ داستان، به ناگاه از پشت درختی بیرون می‌آید و لادن به آن فکر می‌کند: «روباهم؟ من روباهم؟ نه نیستم (سناپور، آتش، 1396، ص. 26)» لادن تا پیش از این گاهی در قامت روباه بوده است که همیشه در کمین افتادن تکه پنیری از دهان زاغی باشد، گاهی هم کلاغ بوده است که روباهی در کمینش نشسته. این بازی نقش‌پذیری در طول داستان بارها و بارها تکرار می‌شود. لادن در خانۀ خاله‌اش این داستان کلاغ و روباه برایش به نوعی روشن می‌شود. کلاغ بودن را دیگر نمی‌خواهد، که همیشه در دهانش طعمۀ روباهی باشد که او را فریب می‌دهد: «چشم‌های سیاه کلاغ پشتِ پنجره دوباره می‌آید توی چشمم. بقیۀ چیزها یادم می‌رود و می‌بینم که دیگر دلم نمی‌خواهد صاف و پوست‌کنده از مظفر و شرکت و خودم به‌اش بگویم. می‌دانم از توشان چیزهایی بیرون می‌کشد و تحویلم می‌دهد که حالم بدتر می‌شود و شاید چند روز بعد هم کج‌وکوله‌شده‌شان را از زبان مادرم بشنوم (سناپور، آتش، 1396، ص. 61)» لادن در طول داستان، حقایقی برایش روشن می‌شود، به زندگی گذشته‌اش، تجربه‌هایش فکر می‌کند، آن‌ها به سطح خودآگاه می‌آیند، آشکارتر می‌شوند: «من توی تصویرهایی از گذشته دست‌وپا می‌زنم. توی کارهایی که باید می‌کردم و نکردم، توی کارهایی که کردم و نباید می‌کردم. دست و پام فقط می‌روند و می‌آیند و می‌چرخند. خودم نیستم دیگر. توی آوار آن تصویرها گم‌شده‌ام. دفن شده‌ام. (سناپور، آتش، 1396، ص. 115)» انگار پرده‌هایی حالا کنار رفته‌اند، با تنهایی خودش روبه‌رو شده. حالا که لادن تنها شده است و بی‌پناه، که دیگر به قدرتی متصل نیست، که حرف‌هایش برای هیچ‌کس خریداری ندارد، در این هنگام است که برای لادن نقاب از چهرۀ آدم‌ها افتاده است: «سرازیری را هم احساس می‌کنم. کلماتی که می‌شنوم تیزند. آن‌وقت‌ها نبودند. چشم‌هایی که می‌بینم تحقیرکننده‌اند. آن‌وقت‌ها به نظرم همدلی می‌کردند. همراهی می‌خواستند، دلبری قصدشان بود. حالا همه‌اش عوض‌شده و پرده‌ای ازشان کنار رفته. (سناپور، آتش، 1396، ص. 115)».

لادن با چهرۀ زشت و تلخ زندگی روبرو می‌شود، وقتی که دیگر توان جبرانی هم برایش نمانده است. قبل‌ترها شعر برایش پناهی بود، نجات‌دهنده بود. شاعری در زندگی‌اش بود که حرف‌ها و شعرهاش، راه را به لادن نشان می‌داد: «بگذار استاد را فقط ببینم. راهم را، احساساتِ گم‌کرده‌ام را پیدا کنم توی حرف‌های او. ... شعرهاش که توی سیاهی‌هام روشنی داده‌اند بهم. نگذاشتند سیاه بمانم و خودم را بکشم. فروغ فقط بیش‌تر غرقم می‌کرد در خودم و آن چیزی که بودم. بیرونم نمی‌کشید مثل او از خودم. (سناپور، آتش، 1396، ص. 69)» به شاعر محبوبش می‌گوید: «نمی‌دانم چند نفر مثل من به شعرهای شما پناه آورده‌اند وقتی درد تا گلوشان می‌آمده بالا و بیچاره می‌شده‌اند. اما من به این خاطر می‌رفتم سراغ شعرهاتان، نه برای این‌که برای کسی بنویسمشان و یا بخوانمشان. معبد من بودند یک جورهایی (سناپور، آتش، 1396، ص. 77).» ولی این تصویر الهام‌بخش هم در ذهنش مخدوش می‌شود وقتی شاعر را آن‌گونه می‌یابد که نمی‌بایست: «دولا می‌شود و یک‌دفعه صورتم را می‌بوسد و دست می‌کشد به موهام. برمی‌گردد و رو می‌کند به بزرگ و با او حرف می‌زند. چشم‌های همه‌شان فرورفته توی صورت من. سرم را می‌اندازم پایین. چه‌ام شده؟ چیزی نشده که! پس چرا این‌طور می‌خواهم فرو بروم توی زمین؟ کاری نکرد که! دوستانه بود که! اما چرا؟ معناش چه بود؟ نمی‌فهمم دیگر چه می‌گوید با بقیه. کلماتشان انگار پر کاه است و سرگردان در هوا و گاهی می‌خورد توی صورتم (سناپور، آتش، 1396، ص. 84)». لادن دیگر خجالت نمی‌کشد، دیگر کوچک نیست، بزرگ‌شده است. دیگر نقش بازی نمی‌کند. هر کلمه‌اش زبانه آتش می‌شود. شعله‌هاش توی دهان، توی صورت او. (سناپور، آتش، 1396، ص. 84). دیگر شعر هم پناهش نیست، و هیچ شاعری نجات‌دهنده نیست.

لادن عاشق نور بود: «کاش این نور از پشت پنجره نپرد تا برمی‌گردم از حمام. تاریکی لعنتی خرابم می‌کند (سناپور، آتش، 1396، ص. 65)» بیزار از تاریکی. چراغ را خاموش نمی‌کرد. نمی‌خواست توی تاریکی چشم‌هایش را باز کند (سناپور، آتش، 1396، ص. 51). اما برای لادن تمامِ راه‌ها دیگر به تاریکی می‌رسند. تمام راه‌های نجات را یک‌به‌یک امتحان می‌کند، به مظفر زنگ می‌زند، «مظفر عالی‌مقام! مظفر بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس! مظفر مستغنی! (سناپور، آتش، 1396، ص. 51)»، اما برای آدم‌ها، آدم‌ها مهم نیستند. از کنار هم رد می‌شوند، نگاه هم نمی‌کنند. آخرین نقشش را هم برای مظفر بازی می‌کند: «باید دهانم بو بدهد. باید چشم‌هام منگ باشد؛ انگار دو قدم بیشتر ندارم تا اسفل‌السافلین. شاید رگِ منجی‌بودنش بجنبد و من را هم از قومش بداند و بخواهد از دریای خون ردم کند (سناپور، آتش، 1396، ص. 85)» اما او هیچ‌گاه فریب نمی‌خورد، نه فریب لادن، نه هیچ‌کس دیگر. برای آخرین بار با مظفر می‌رود سرِ قرارهای کاری. لادن همان شعر آغازین را دوباره در ذهن می‌خواند ولی این بار، با این مصرع در ابتدای شعر: «کدام قله کدام اوج» برای لادن دیگر تمام اوج‌ها و قله‌ها رنگی ندارد. دیگر تلاش نمی‌کند که موفق باشد که پله‌ها را یکی‌یکی طی کند که نقش بازی نمی‌کند دیگر (سناپور، آتش، 1396، ص. 94). اوج تحقیر و کوچک‌شمردن لادن در آن رستورانِ کذایی رقم می‌خورد، که لادن می‌شود حیوان خانگی مظفر. که مظفر نقشی را به او تحمیل می‌کند که دیگر چیزی ازش باقی نمی‌ماند. عمرِ رابطه‌ای که لادن به دنبال پناه در آن بود این‌طور به سر می‌آید. لادن بعد از آن شامِ آخر، دیگر تمام می‌شود.

لادن هنوز تاریکی را باور نکرده است، هنوز می‌خواهد برای زندگی تلاش کند، یکی از آن دخترهای زندگی‌دوست را از خودش بکشد بیرون: «باید دیگر بروم بیرون. باید دیگر بلند بشوم. باید تنم را تکان بدهم. باید فراموش کنم که کی هستم. آدمی دیگر بشوم. آدمی که کینه‌هاش را فراموش کرده. گه‌خوردن‌هاش را فراموش کرده. هیچ گهی را هم نمی‌شناسد. یکی دیگر از آن دخترهای زندگی‌دوست را از ته و توهام پیدا کنم و بکشمش بیرون. هنوز هستند آن ته‌هام... باید خودم را تمام کنم. زوری برام نمانده تا کسی دیگر را از توم بکشم بیرون. زوری ندارم. میدانم دختری آن‌جا دستش را دراز کرده تا بگیرم و بکشمش بیرون، اما زورش را ندارم (سناپور، 1396، ص. 104)». دیگر توانی برای جبران چیزی در لادن نیست، امیدی هم ندارد، کسی را هم ندارد که شاید حتی در این لحظات آخر کنارش باشد. به نسیم زنگ می‌زند، نسیمی که تهِ وجود لادن نشسته بوده همیشه، که آینه او بود، عکس‌برگردانش. اما نسیم هم حتی به دیدنش نمی‌آید. لادن به خانه پدر و مادرش می‌رود، اما حتی نمی‌تواند از ماشینش پیاده شود، قدم به داخل بگذارد. با خود می‌گوید: «دلم می‌خواهد نباشند. دلم می‌خواهد باشند و راهم ندهند. دلم خیلی چیزها می‌خواهد اما همه‌شان بدند. (سناپور، آتش، 1396، ص. 113)» و آخر هم ناامید می‌شود از پناه بردن به آن‌ها، با رنوی آلبالویی‌اش حرف می‌زند: «این‌جا کاری نداریم. کاری با ما ندارند. برویم گم‌وگور بشویم. برویم یک گوری برای خودمان بکنیم (سناپور، آتش، 1396، ص. 115)». مهرداد، دوستِ خبرنگارش هم کاری از دستش برنمی‌آید، اطلاعات لادن درباره فسادهای مالی آدم‌های بزرگ، خریدار ندارد در نشریات.

لادن فکر می‌کند: «سهم من این است / سهم من این است / سهم من / آسمانی است که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد / سهم من پایین‌رفتن از یک پلۀ متروک است / و به چیزی در پوسیده‌گی و غربت واصل گشتن (سناپور، آتش، 1396، ص. 116)» رفتن دوباره به شرکتِ عریض و طویل مظفر هم کاری بیهوده است، ویران‌تر می‌شود. بی‌پناه‌تر. در آخر حتی رنوی آلبالویی باوفایش هم در خیابان تنها می‌گذاردش. آخرین امیدش، حسام است. همان آدمِ بیکاره تنبلِ بی‌انگیزه‌ای که منجی او بوده خیلی وقت پیش. اما در «دود» خوانده‌ایم که چه در زندگی حسام گذشته است و چطور حسام لادن را راه نمی‌دهد و چطور لادن از خانۀ او می‌رود و چطور حسام درگیرِ حالِ خراب لادن می‌شود و چه می‌کند (سناپور، دود، 1393). بعد از این‌ را دیگر خواننده‌ای که دود را خوانده است و خاکستر را، می‌داند، بعد از این روشن است دیگر، مثل نور مثل آتش.

کلام آخر:

شنیدن یا خواندنِ پایان زندگی انسانی که شور زندگی کردن، در او به‌روشنی آشکار است، تلخ است. خیلی تلخ. و دیدن جزئیات این مسیر منتهی به تاریکی در زندگی انسانی که از نورها، یک‌به‌یک عبور می‌کند و هیچ نوری را نیازموده نمی‌گذارد، سخت است. امری است دشوار ولی انسانی. ادبیات، همین است، انسان را انسان‌تر می‌کند. دیدن‌ها را دیدن‌تر، شنیدن‌ها را شنیدن‌تر. که فرق است بین دیدن و گذشتن، و دیدن و دوباره دیدن. رمان، دیدنی‌هایمان را دوباره در مقابل چشمان‌مان می‌آورد و از کشاکشِ تلاشی خودخواسته برای درک دیگری، ما را انسان‌تر می‌کند.

خواندن عمیق آثار ادبی، چه رمان باشد چه داستان کوتاه، چه شعر، به همان عمقِ تلاشمان برای خواندن، تأثیراتی عمیق بر ذهن و روحمان می‌گذارد. لادن را اگر که قبل‌ترها در دود و در خاکستر خوانده باشیم، می‌شناسیمش، از ابتدا با او غریبه نیستیم، حتی سرنوشتش را می‌دانیم، اما چه می‌شود که پابه‌پایش برای چنگ‌زدن به این زندگی، اگر نگویم تلاش، همدلی می‌کنیم. آتش روایتِ زنی در آستانۀ فصلی سرد است. باید عمیقش بخوانیم، عمیقش بفهمیم.

[1] حسام، شخصیت اصلی رمان دود (سناپور، دود، 1393)، در نقدی جداگانه توسط نگارنده مورد تحلیل روانکاوانه قرار گرفته است. (فیض آبادی، 1398)

[2] Compensation

منابع:

پاینده، ح. (1397). نظریه و نقد ادبی، درسنامه ای میان رشته ای جلد اول. تهران: سمت.

پرون، ر.، پرون-بورلی، م. (1397). عقدۀ ادیپ. (م. خاقانی، مترجم) تهران: ثالث.

زیگموند فروید، سیدحبیب گوهری راد. (1395). مکانیزم های دفاع روانی. رادمهر.

سناپور، ح. (1393). دود. تهران: چشمه.

سناپور، ح. (1396). آتش. تهران: چشمه.

فیض آبادی، ر. (1398، 9). نقد رمان دود نوشته حسین سناپور مبتنی بر نظریه روانکاوی. بازیابی از خواندن عمیق: http://deepreading.blogfa.com/post/12

نقد ادبیکتابداستاننقد روانکاوانهآتش
http://deepreading.blogfa.com/ اینجا، تجربه‌هایم را از خواندن عمیق مینویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید