بازنشر از شماره ۶ فصلنامۀ فرهنگی و هنری فرهنگبان
ریبا وفی، نویسنده رمانهایی چون: «پرندۀ من»، «ترلان»، «رؤیای تبت»، «رازی در کوچهها»، «ماه کامل میشود» و «بعد از پایان» است. این نویسنده معاصر، تاکنون چندین بار موفق به دریافت جوایز ادبی همچون جایزه هوشنگ گلشیری و جایزه ادبی مهرگان شده. همچنین کتابهای او به زبانهای مختلفی ازجمله روسی، سوئدی، عربی، ترکی، ژاپنی، آلمانی، ایتالیایی و انگلیسی ترجمه شده است. رمان روز دیگر شورا، آخرین رمان فریبا وفی، نویسنده معاصر است که بهتازگی توسط نشر مرکز راهی کتابفروشیها شده است.
این رمان برای بعضی خوانندگان ممکن است در ابتدا رمانی عامهپسند به نظر بیاید. روایت سرشار از میهمانیهای خانوادگی، اختلافات افراد خانواده، دخالتهای بیمورد در زندگی همدیگر، جدالهای زناشویی و .. است که حجم نسبتاً زیادی دارد. این موضوع خواننده را دچار تردید میکند که در حال خواندن چگونه داستانی است، اما با کمی صبر و تأمل خواننده درخواهد یافت، روایت از دلِ روزمرگیهای کسلکنندۀ زندگی شورا، موقعیتی درخشان خلق میکند. موقعیتی که دستمایۀ پیشبرد روایت شورا است. پس پیشنهاد میکنم خواندن این رمان را تا انتها ادامه دهید و در درک موقعیت شورا سهیم شوید.
خلاصه:
روز دیگر شورا دربارۀ زنی است به نام شورا که نه یک زن سنتی است با دغدغههای معمول زنان سنتی نسلِ گذشته، و نه آنچنان مدرن که از رسم و رسومات دستوپاگیرِ هنجارهای عرفی، عبور کرده باشد. نه با میهمانیهای خانوادگی و کارهای متعارف خانهداری و مادربودگی احساس رضایت میکند و نه دغدغههای فردی مشخصی دارد که زندگی را برای وی معنا و جهت بخشد. جایی این میان معلق است. منصور همسر شورا، مردی است بسیار نزدیک به تصویر کلیشهای از یک همسر معیشتاندیش در خانوادهای ایرانی که همسر و فرزندش در کنار افراد خانوادۀ خود، به یک همزیستی بهظاهر مسالمتآمیز واداشته است. شورا باید عروس محبوب و دلسوزی برای رخشان (مادر منصور) باشد و زن وفادار و خانهداری برای منصور و مادر آگاه و مراقبی برای غزل (دخترش). در این میان شورا دل به مردی میبازد به نام ژان. رابطۀ آنها پنهانی است و فقط تلفنی با هم صحبت میکنند. این رابطه زندگی شورا را وارد مرحلۀ جدیدی میکند. الگوهای متعارفی برایش رنگ میبازند و حسهای تازهای در دلش جوانه میزنند. از سر حادثه، فرصتی برای آنها فراهم میشود که در یک سفر یکروزه به ارمنستان، بتواند با ژان ملاقات کند. جزئیات این سفر یکروزه بهموازات دو سالِ اخیر در «روز دیگر شورا» روایت میشود. روایتی پرکشش که خواننده را با خود همراه میکند تا سرانجامِ این عشقِ نابهنگام را دریابد و در درکِ احساس آن دو شریک شود.
ضرباهنگ روایت در «روز دیگر شورا»
روایت «روز دیگر شورا» دوپاره است. نیمی از روایت، داستان زندگی شورا است تا قبل از سفر یعنی از زمانی که ژان را دیده است تا دو سال بعد که عازم سفر میشود. و نیم دیگر، روایتِ سفر یکروزه است. در این نوشتار با استفاده از مفهوم «ضرباهنگ» سعی میکنم در هر دوپارۀ این روایت آن را آشکار کرده و توضیح دهم که چگونه تفاوت ضرباهنگ در این رمان رفتار خواندن روایت را هدایت میکند.
ضرباهنگ، شتابی است که رویدادهای پیرنگ دارند. وقتی رویدادها با تفصیل فراوان در روایت شرح داده شود (صحنهپردازی)، ضرباهنگ آهسته است و هنگامیکه راوی از رویدادها بهسرعت میگذرد و یا برخی رویدادها را ناگفته میگذارد (تلخیص)، ضرباهنگ روایت تند است (پاینده, 1392). تغییر ضرباهنگ به صورت ضمنی توجه خواننده را به روایت تنظیم میکند، به این صورت که ضرباهنگ آهسته توجه بیشتری از خواننده را طلب میکند تا به تمامی جزئیات و رویدادهای وصف شده در روایت توجه بیشتری کند. و ضرباهنگ تند معمولاً برههای از زندگی شخصیت را به تصویر میکشد تا به رمزگشایی از شخصیتها و رویدادها کمک نماید.
در رمان روز دیگر شورا، در آن بخشی که مربوط به زندگی شورا تا قبل از عزیمتش به سفر است ضرباهنگ تند است. به این معنا که اتفاقات دو سال از زندگی شورا روایت میشود. اما ضرباهنگ در سفر شورا به ارمنستان از زمان رسیدن تا زمان برگشت بهشدت کند میشود. بهعبارتدیگر زمان روایی در این دو بخش تقریباً یکسان است (نیمی از حجم رمان به بخش اول اختصاص دارد و نیمی دیگر به بخش دوم). اما زمان رویدادهای واقعشده، یعنی مقطع زمانی که اتفاقات داستان در آن مقطع میافتد متفاوت است. در بخش اول، این مقطع زمانی، بازهای دوساله و در بخش دوم بازهای دوروزه است.
تغییر ضرباهنگ این دو بخش ، خواننده را مهیا میکند که به جزئیات بازنماییشده در سفر شورا به ارمنستان توجه بیشتری کند و شخصیت شورا را در رویدادهای این دو روز با نگاه دقیقتری بررسی نماید. اما برای شناخت شخصیت شورا و ژان خواننده باید به بخشِ دیگر که توصیف دو سال اخیر زندگی آنهاست رجوع کند.
در نیمۀ اول داستان، شورا بهعنوان عروس خانوادۀ رزاقیها معرفی میشود. نباید ازنظر دور داشت که شورا ازدواجش با منصور را در چارچوب عبارت: «عروس خانوادۀ رزاقیها» شدن بیان میکند و بنابراین، این ازدواج بیش از آنکه مفهوم زندگی مشترک با منصور را به ذهن خواننده متبادر کند، زندگی جمعی با خانوادۀ منصور را آشکار میکند. در ادامه، زندگی شورا که درهمتنیده با خانوادۀ منصور است در طول داستان بازنمایی میشود. «شورا چهارده سال پیش که از خانۀ کمصدا و خاموششان آمد ذوق کرد. انگار دعوت شده بود به کارناوالی که طبل و نقاره کم داشت. بعدها سرسام گرفت و حالا خانوادۀ رزاقیها در نظرش شبیه غولی بود که از هر عضوی هشت جفت داشت ولی یک گوش هم نداشت (وفی, 1398, ص. 18)». او خودش را به شکلِ «عروس محبوب» رزاقیها درآورده است، به عبارتی شورا خودش را، آنچه هست را، پشت چیزی پنهان کرده و خود را به شکلی دیگر درآورده است. میتوان گفت موتیف نیمۀ اول داستان، «ماسک» است. ماسکی که شورا دائم بر چهرهاش میگذارد. ماسک ادب و بیتفاوتی، ماسک خوشرویی و توجه، ماسک خلمشنگی، ماسکِ همهچیز روبهراه است و دهها ماسکِ دیگر که در زندگی شورا تکرار میشود. در اینجا میخواهم ماسک را آنگونه که راوی تعریف میکند در نظر بگیرم. راوی در جایی از داستان میگوید: شورا «یکجور فکر میکند و جور دیگری عمل میکند. یکجور احساس میکند و جور دیگری حرف میزند (وفی, 1398, ص. 16)». این رفتار یعنی پنهانکردن آنچه فکر میکند یا احساس میکند، از سالها پیش با شخصیت شورا همنشین شده است. شورا به پنهان شدن، خو کرده است. اول و مهمتر از همه، پنهانشدن از خود و سپس پنهانیشدن چیزها و اتفاقهای دیگر که به نظرش بیاهمیت میآیند.
دلیل این رفتار او را باید در دو سطح دید، در یک سطح میتوان به انتظاری که دیگران از شورا دارند اشاره کرد. انتظار منصور از شورا به عنوان همسری وفادار و خانهدار: «دلش میخواهد وقت صبحانه خوردن تنها نباشد. میگوید این یعنی همراهی. دوست دارد وقتی هم از سر کار میآید شورا هر کجای خانه که هست، برود به استقبال او. بارها گفته که دلش نمیخواهد در را که باز میکند، چشمش بیفتد به جاکفشی، یا مبل خالی، یا مثلا بخاری میخواهد چشمش روشن بشود به جمال یک آدم که البته زنش است. لبخند به لب دارد. تر و تمیز و خوشاخلاق هم هست. از نظر منصور زنی که این کار را میکند، آدمتر است از زنی که از جایش بلند نمیشود و ناخنش را سوهان میزند. انسانتر است. زن بهتری است. زن توی دهان منصور توی دهان رخشان میشود عروس بهتر (وفی, 1398, ص. 116)». و یا انتظار رخشان از شورا به عنوان عروسِ محبوب و دلسوز: «چشم دیدنِ عروس بیکار را ندارد. اگر خدا بود، عروس را با کار خلق میکرد. عاشق بخش فعلگی زنهاست. ملوک پیش او نمره میآورد. شوهر و دو پسرش همیشه انگار تازه از ماشین لباسشویی درآمدهاند. بوی صابون میدهند و تر و تمیز و اتو کردهاند. خودش اما مات است. کهنه است. به مجموعهای که هر روز میسازد و میپردازد نمیخورد (وفی, 1398, ص. 26)». بنابراین شورا برای برآوردن انتظارات دیگران ماسکهایی به چهره میزند: «آنها را که میزد خیالش راحت بود. کسی نمیتوانست او را ببیند. از اصابت طعنهها و تکهپرانیها در امان بود. میتوانست پشت آن جورِ دیگری باشد. در عالم خودش باشد، مخالف باشد، ناراحت باشد، شاد باشد، متفاوت باشد و از بیرون دیده نشود (وفی, 1398, ص. 16)». باید توجه داشت که «از بیرون دیده نشدن» انقدر استمرار پیدا میکند که کمکم شورا از خودش هم پنهان میشود.
اما در سطحی دیگر، ماسک به چهرهزدنِ شورا و یا ترس از آشکارکردن خودِ واقعیاش برای دیگران و احتمال طردشدن از سوی آنها، علتِ دیگری هم دارد که ریشه در دوران کودکیاش دارد. شورا دو خاطره از زمان کودکیاش به خاطر میآورد، یکی مربوط به سه یا چهار سالگی است که در زمان جنگ و بمباران، مادرش خواهر شورا را به آغوش میگیرد و به زیرزمین میشتابد، و پدر فراموش میکند شورا را با خود بیاورد و شورا در خانه تنها میماند. خاطرۀ دیگر مربوط به گمشدنش در پارک میشود. گویا شورا با پدرش بوده که دست پدر را رها میکند و پدر غرق در صحبتکردن، او را گم میکند. میتوان گفت، شورا از زمان کودکی واهمه تنها ماندن دارد. این باعث شده که بعدها در بزرگسالی بیش از حد به دنبال دیدهشدن باشد، خودش را آنگونه نمایش بدهد که دیگران انتظار دارند، از طرد شدن میترسد، نگران بیتوجهی دیگران است، تا آنجا که رفتهرفته خودش را فراموش کرده است. این موضوع زمانی بیشتر آشکار میشود که شورا «یادش میآید زمانی برای خودشیرینی هم که شده آمپول رزاقیها را میزد و از تعریف و تحسین آنها گل از گلش میشکفت. یک بار رخشان از پز دادنهای منصور زورش آمد و با لحن تحقیرآمیزی از آمپولزنی شورا گفت. همه بیاختیار خندیدند (وفی, 1398, ص. 292)» و بعد یادش میآید که مختار میایستد بالای سر شورا و میگوید: «دختر بزن توی پوزمون تا نیشمون رو ببندیم. جوابمون رو بده محکم (وفی, 1398, ص. 293)»، ولی شورا هیچگاه جوابِ دیگران را محکم نداده است. هیچکس را از خود نرنجانده. و خود را همیشه در پشت نقابهایش پنهان کرده است.
شورا در ادامۀ رفتارهایش برای راضی نگهداشتن دیگران، واسطۀ اعتماد منیژه و همسرش (آقای بیژنی) میشود. آنها به حرفهای شورا اعتماد میکنند و مختار را انتخاب میکنند تا کبد پسرشان را به او اهدا کنند. عمل انجام میشود و این دو خانواده به بهانۀ این اتفاق با هم آشنا میشوند. شورا ذهنش درگیر دروغی که به آنان گفته نمیشود اما دلش درگیر حس عاشقانه به آقای بیژنی که ژان صدایش میکند میشود: «یک روز ژان خزید به زندگیاش. خزیدنی آهسته و نرم بود. بیصدا و بدون هایوهوی و حرفهای چربونرم معمول این جور رابطهها (وفی, 1398, ص. 142)». آشنایی با ژان، زندگی او را در موقعیت متفاوتی قرار میدهد. تعارضها و کشمکشهای شورا از همینجا آغاز میشود. در یک سو زندگی خانوادگی و روزمرهاش قرار دارد با ماسکهای بیپایان بر چهرهاش و روابطی که دیگر برایش هیچ لذتی ندارد، و در سویی دیگر، ژان ایستاده است با حسهای عاشقانه غریبی که در شورا برانکیحته است. این حسِ عاشقانه ابتدا برایش تازگی دارد و خوشایند است اما رفتهرفته، ترس در دلش نشانده، بیقرار است و ناآرام و نقشهایی که یک عمر ایفا کرده برایش بیاهمیت شدهاند: « اما مدتی است که شورا دیگر نه زن بهتر است نه عروس بهتر. حال معاشرت با دیگران را ندارد. حوصله نمیکند غزل را تشویق کند تا چند کلمه از مدرسه و دوستهایش بگوید. تلفنهای کرج را یکی در میان نشنیده میگیرد. هیچ کتابی نمیتواند تا آخر بخواند. بیشتر وقتها سرش توی موبایل است (وفی, 1398, ص. 116)».
در نهایت شورا تصمیم به سفر میگیرد تا یک روز کامل را پنهانی با ژان سپری کند. بهانهاش هم مختار است. او هنوز سلامتیاش را به دست نیاورده و برای گرفتن ویزای آمریکا و دیدن دخترش باید به ارمنستان برود ولی به تنهایی نمیتواند. پس شورا تصمیم میگیرد همراهیاش کند. «روز دیگر شورا» از اینجا آغاز میشود. روزی که با ریتمی به شدت آهسته روایت میشود.
شورا به هنگام رسیدن به مقصد، احساس رهایی و سبکی میکند: «شورا متوجه میشود که دیگر نمیترسد. نگران نیست. حرص نمیخورد. شاد است. سبک است. آزاد است. سربازی است که از پست نگهبانیاش در رفته. قرار نیست مراقب باشد تا فلان حرف به منصور برنخورد یا با شنیدن صدای واکر رخشان گوشهایش تیز شود یا هفتهای چند بار او را به این دکتر و آن فیزیوتراپی ببرد. قرار نیست غزل را به زور بیدار کند یا ملاحظۀ مسعود و مرتضی و ملوک و میترا را بکند و یا دم به دقیقه احوالاتش را به مادرش گزارش بدهد. دارد ذرهذره از پوستۀ نقشهایش، سر میخورد بیرون و میود پروانهای که خودش سبکی و بیوزنیاش را حس میکند و از عمر کوتاهش خبر دارد (وفی, 1398, ص. 6)». او به ظاهر از تمام نقشهایی که در زندگی روی دوشش بوده فارغ شده و آماده است که طعم آزادی و عشق را با تمام وجود بچشد: «یک روز کامل پر از وعده و تازگی و ناشناختگی و دیوانگی در اختیار دارد (وفی, 1398, ص. 7)».
در دیدارهای اول همهچیز عاشقانه است و خوشایند. اما هر چه بیشتر میگذرد شکافی بین آنان ایجاد میشود که از هم دورشان میکند. بخشی از هم را میبینند که فاصلهها و محدودیتها مجال نداده بود ببینند. ژان میخواهد همهچیز را بداند، همه چیزهای مرتبط یا نامرتبط با خودش. شورا اما برای عاشقیکردن آمده. تصور هم نمیکرده، لحظات ارزشمندشان با جدال بین صداقت و دروغ اینطور دود شود و به آسمان رود. شورا دروغهای کوچکِ از نظر خودش بیاهمیت گفته است و همچنان میگوید. دروغهای کوچکِ بیاهمیت که اعتماد ژان را خدشهدار کرده است: «نمیداند خودش است که دارد با دغلهای کوچکش او را این اندازه به خودش بیاعتماد میکند یا شک و سوءظن در خود اوست (وفی, 1398, ص. 152)». شورا هیچوقت فکر نمیکرده است گفتن این حقیقت که مختار سیگار میکشد و مشروب میخورد میتوانست آنقدر مهم باشد. فکر نمیکرد که منیژه به امید زندهبودن فردی دیگر، استمرار حیات فرزند خودش را تجسم میکرده است و دروغ کوچک شورا کابوس بزرگی در زندگی منیژه است. شورا در این سفر، چندین بار میخواهد حقیقت را بگوید، اما هر بار به دلیلی سرباز زده «در ساعات کمی که پیش رو دارند میتوانند خودشان باشند. بیآلایش و صمیمی. نه دروغی هست نه شک و سوءظن و سوءتفاهمی. شورا باید همهچیز را بریزد روی دایره. همۀ آنهایی که از سر ضعف نگفته. ژان درک خواهد کرد که دروغ او از سر ریاکاری نبوده (وفی, 1398, ص. 221)». ترسِ شورا از بیان حقیقت، آزارش میدهد. شورا، کمکم به دنبال فاش شدن واقعیتِ خودش برای خود است: «صعود به کلهی دیگران آسانتر است و سقوط به کلۀ خودش سختتر. میخواهد بداند آن تو چه خبر است. خودش چه میخواهد؟ (وفی, 1398, ص. 36)». شورا تا قبل از امروز، خودش را از دریچۀ چشمِ دیگری میدیده است، این واقعیت در بخشی از رمان به خوبی بازنمایی میشود، این بخش ذهنیت شورا را با ضرباهنگی بسیار آهسته توصیف میکند. در اینجا، شورا خود را از چشم ژان میبیند: «میرود توی جلد ژان و از پشت فرمان، زنی را که از روبهرو و از میان برفها دارد به او نزدیک میشود نظاره میکند. زن مورد علاقه است و در دیدرس. شورا دلش میخواهد خودش و برف، از دور مثل تابلوی زیبایی به نظر برسند. کمی نگران است که مبادا اینطور نباشد. کت سبزش بیریخت است. از وقتی ژان از کتش ایراد گرفته، بیریختتر هم شده. زیر نگاه فرضی ژان مثل دختربچهها خجالت میکشد. شاید او دارد اندامش را ورانداز میکند. شاید طرز راه رفتنش برای او مهم است. جوری که قدم برمیدارد. جوری که دستش را جلوی دهانش میگیرد و موهایش را که کمی آشفتهاند. اطوار نامحسوسی، نادانسته میرود توی بدن شورا. اطواری که از آن خودش نیستند. سفارش آن لحظهاند و فکر میکند باید طنازش کرده باشند. جوانش کرده باشند (وفی, 1398, ص. 222)». این توصیف، ذکر تمام جزئیات آن چیزی است که در مسیر بسیار کوتاهی تا رسیدن به ماشین ژان در ذهن شورا میگذرد. راوی با ضرباهنگی به شدت آهسته خواننده را به دقت در جریان جزئیترین افکار و احساسات شورا قرار میدهد. تخیل شورا با آنچه در واقعیت با آن روبرو میشود فرسنگها فاصله دارد: «یکه میخورد وقتی میبیند سر او توی گوشی است انگار که از مدتها قبل. حتی نگاهش نمیکند. نکند از اول هم نگاه نمیکرده. چرا شورا فکر میکردکه چشم از او برنمیدارد و مثل یک عاشق منتظر است. خجالت زده میشود... ژان غرق در گوشی است حتی متوه حضور شورا نمیشود (وفی, 1398, ص. 222)». شورا «تازه میفهمد که توهم هم درد دارد. سوز دارد مثل همین سرما که دارد تنش را از تو میلرزاند (وفی, 1398, ص. 222)». در طی این یک روز، شورا بارها و بارها میفهمد «دیگری» که همیشه خود را برای او آماده میکرده است، آنی نیست که در تصورش بوده است. و این حقیقتی دردناک اما روشنگر است. او را به خودش نزدیک و از دیگری دور میکند. روند آشنایی شورا با خودش و بیگانگی با دیگری آغاز شده است: «شورا از صداهای بلند درونش جا میخورد ... صدای خودش را انگار از دور میشنود (وفی, 1398, ص. 244)».
ژان اصرار دارد شورا حقیقت را درباره مختار بگوید، فهمیده است که مختار آن آدمی نبوده است که شورا به آنها گفته. منیژه هم فهمیده و امیدهایش رنگ باخته است. ولی شورا همچنان از گفتن میهراسد. به همین علت، دیدارهایش با ژان درگیر التهاب و کشمکش شده است و شورا در میان این تبوتاب خودش را میجوید: «از دست خودش کفری است. یاد نگرفته با خودش صادق باشد یا دستکم احساس واقعیاش را زود تشخیص بدهد (وفی, 1398, ص. 263)»، و یا: «توی آینه دستشویی به خودش نگاه میکند. یعنی این زن خودش است؟ (وفی, 1398, ص. 279)». نگاه شورا به ژان، به عشقی که درگیرش بود در حال تحول است: «میداند چیزی هست که از آن آگاهی کاملی ندارد. عشقی که تا دیروز خالص و کامل به نظر میرسید از صبح تا حالا تبدیل شده به دوستداشتنی از نوع دیگر. از رمز و رازش کم شد. در عوض پیچیدگیاش بیشتر شده. اگر تا دیروز فکر میکرد از ساز و کار آن سر در میآورد حالا دیگر این اطمینان را ندارد. از ژان سر در نمیآورد. از خودش کمتر از او (وفی, 1398, ص. 295)»
دیدار آخر شورا با ژان، در فضایی سرد و برفی، تیر خلاصی به رابطۀ عاشقانۀ آنهاست. شورا حقیقت را میگوید، با لحنی تند، با کلامی زهرآگین. و غیر از حقیقتی که ژان در پی شنیدنش بود، چیزهای دیگری هم میگوید، حقایقی را که از ژان در طول یک روز فهمیده است. هر چه در ذهنش گذشته است را بر خلاف همیشه میگوید و دیگر نمیترسد. از ماشین او پیاده میشود و دیگر هیچوقت بازنمیگردد: «اولین بار است که به درست کردن چیزی فکر نمیکند. دارد همهچیز را خراب میکند. در همان حال میفهمد که همهچیز چه آسان خراب میشود. به سهمناکی سیل میماند. چیزی جلودارش نیست (وفی, 1398, ص. 319)». و در نهایت در آن شب سرد و غمگین خودش میماند و خودش: «تنهاییاش در این دشت پربرف چنان با خیالات عاشقانهاش فرق دارد که نمیتواند آن را بلافاصله درک کند. حتی خودش را به جا نمیآورد (وفی, 1398, ص. 321)».
دریافتهای شورا در انتهای آن روز به دایرۀ خودآگاهیاش میرسد: «تا چشم کار میکند برف است. با خودش میگوید این برهوت را در او شناخته بود. دستکم نشانههایش را دیده بود. اما خودش را به ندیدن زده بود. انگار کوری به مذاقش جورتر بوده تا بینایی. با تاریکی ایاقتر بوده تا روشنایی. در ذهنش به منصور پناه میبرد. منصور این کار را با او نمیکرد. قدمهایش را تند میکند. یادش میآید منصور هم این کار را کرده بود. روزی که با ماشین افتاده بود توی گودال، به دادش نرسیده بود (وفی, 1398, ص. 322)». شورا کمکم به علت این رفتارهایش که در خاطرۀ کودکیاش ریشه دارد وقوف پیدا میکند: «یک لحظه به نظرش میرسد که کلاه بافتنی سرش است و کاپشن گلگلی تنش. تنهایی مطلق است. رها شده. جا مانده. فراموش شده. گمشده. یادش میرود زن جوانی است و سی و چند سال دارد. یادش میرود مادر است و بچه دارد. با صدای بلند گریه میکند. حس میکند اشکهایش دارند روی صورتش یخ میزنند (وفی, 1398, ص. 322)» و از آن خاطره عبور میکند: «با پشت دست صورتش را پاک میکند. صدایش را میبرد. و تندتر قدم برمیدارد. نباید توی چاه بماند. همان چاهی که همیشه احساس کرده آن توست و همیشه منتظر بوده یکی دستش را دراز کند تا او را از آنجا بیرون بکشد. تازه میفهمد چاه، خودش است. کسی هم قرار نیست بیاید آن تو. یا دستش را برای کمک دراز کند. خودش باید چارچنگولی از دیوارهاش بالا برود (وفی, 1398, ص. 323)».
زندگی اجتماعی به علت ایفای نقشهای مختلف و تندادن به آداب و رسوم، عرفها و آداب جامعه باعث شکلگیری «خود»های جعلی و کاذب در انسان میشود که هر چه بیشتر او را از خودِ اصیلش دور میکند. در نتیجه فردیّت یعنی خودبودن و بیهمتایی شخص ضعیف میشود. حال آنکه خودِ اصیل، یگانه راهنمایی است که شخص را به زندگی درست انسانی رهنمون میسازد. دروننگری عمیق، صادقانه و مداوم، تنها راهی است که میتواند خودِ اصیل را آشکار کند. انسانی که به این مهم دست پیدا کند، به جای شبیهشدن به دیگران در جهت یافتن وجوه یگانگی و بیهمتایی خود گام برمیدارد. خودناشناسی انسان یعنی وقوف نداشتن به گستره و محدودیتهای تواناییها و داناییها، هم منجر به رنجبردن میشود و هم رنجدادن. رنج میبرد چون خود را شکستخورده، تلخکام و ناخشنود حس میکند و رنج میدهد چون علت این وضعیت را نه خودناشناسی، بلکه رفتار و کردارِ دیگران میداند و نسبت به آنان حس خشم، کینتوزی و نفرت میکند (ملکیان, فروردین و اردیبهشت 1397).
شورا در این داستان، قدم در مسیر رسیدن به فردّیت خود میگذارد و در این راه رنجِ سنگینی را متحمل میشود. او «از عضو خانوادۀ رزاقیها بودن» به «شورا شدن» طی طریق میکند. برای این کار، با چشمانی باز به خود نگاه میکند. تلاش میکند خواستههای واقعیاش را کشف کند. به حسهای درونیاش خیره مینگرد. علت تلخکامیهایش را میجوید، به نقش دیگران در این ناکامیها میاندیشد و به دنبال ردپای اصیل خود در زندگی میگردد. ماسکهایی را که در گذران زندگی به صورت زده است، نقادانه برملا میکند و به بیهودگی آنها وقوف مییابد. با ترسهایش مواجه میشود و سعی میکند بر آنها غلبه کند. عرفهای رایج و تعارفهای اجتماعی آزاردهندهای که مانع اصیل زیستنش بوده است، در دوراهی شک و یقین به چالشی پراضطراب میکشد. و در یک کلام، به خود اصیلش نزدیکتر میشود.
پایان سفر شورا، همراه با گشایشی در زندگی اوست، گشایشی که در درک فردیّت خویش، رهایی از قبیله رزاقیها و ماسکهای عرفیزدهاش، و عبور جسورانهاش از دلبستگیهای عاشقانهاش به ژان مهیا میشود. نه آن آزادی دروغین و تصنعی که هنگام آغاز سفر متصور بود، بلکه آزادی حقیقی برای اصیل زیستن که بهایش را با رنج تنهایی ادا میکند: «دریاچه کاری کرد که او به سبکی پروانه بشود. دور خودش بچرخد و احساس آزادی کند. اشکهایش که لحظۀ قبل پسزده بود با سرعت بیشتری برمیگردند (وفی, 1398, ص. 327)». و در آخر، شورا مانده است و چهرهای بدون نقاب و ماسک، چهرهای که هر چه هست واقعی است و اصیل: «حالا نه آرایش دارد. نه ماسک. بیاعتنا به تلفن منصور که یکبند زنگ میزند گذرنامه و کارت پروازش را به مامور نشان میدهد و از گیت رد میشود (وفی, 1398, ص. 327)». این سفر برای شورا اگر چه سفری در جهان بیرونی است، اما با سفری درونی همراه میشود که در این مسیر به شناخت از فردیت خود میرسد، فردیتی که مقوّم شورِ مدام زندگی است.
نتیجهگیری
پرسش اصلی من در پایان این رمان این است که آیا این سفر برای شورا، سفری درونی بود که او را به خود اصیلش نزدیکتر کرد، یا صرفا گشتوگذار بیرونی؟ در این جستار، تلاش نمودم فرآیند رسیدن شورا به فردیت خویش را واکاوی کنم. برای انجام آن، به بررسی عمیق متن احتیاج داشتم که خمیرمایۀ لازم برای آن را برایم مهیا کند. این واکاوی را با وامگرفتن از نظریۀ روایتشناسی انجام دادم. روایتشناسی با تجزیۀ متن به اجزاء، آن را در برابر چشمان خواننده میگسترد.
دوپارگی روایت در رمان روز دیگر شورا، یکی از ویژگیهای شاخص آن است. در این نقد با استفاده از مفهوم «ضرباهنگ» در روایت، تلاش کردم دلالت روایت موازی با ضرباهنگهای متفاوت را در این رمان آشکار کرده و هر بخش را متناسب با ضرباهنگ آن، بررسی نمایم. همانطور که در ابتدای بحث اشاره کردم، بخش اول رمان که به رویدادهای دو سال از زندگی شورا میپردازد ضرباهنگی تند داشته و اطلاعاتی را به صورت گذرا و بدون تمرکز به رویداد خاصی بازنمایی میکند. به همین دلیل در این نوشتار هم برای بررسی این بخش، فقط به مرور سطحی رویدادها بسنده کردهام. اما در بخش دوم که مربوط به رویدادهای یک روز از سفر اوست، به علت اینکه ضرباهنگ روایت بسیار آهسته است، بررسی آن با دقت و تمرکز بیشتری صورت گرفته است.
نقد این رمان، مبتنی بر مفاهیم روایتشناسی، و خوانش دقیقتر و موشکافانهتر روایت و رمزگشایی از جزئیاتِ مستتر در آن، ما را توانا میکند که به پرسش آغازین پاسخ دهیم و بفهمیم که شورا، در طول این سفر، با دور شدن از روزمرهگیها و فاصلهگرفتن از خودِ جعلی و کاذب، به خود اصیلش آهستهآهسته نزدیک میشود و در پایان به فردّیت خود دست مییابد، و این آغازی است برای زندگی اصیل که لازمۀ زیستنِ شورمندانه است.
حسین پاینده. (1392). گشودن رمان (رمان ایران در پرتو نظریه و نقد ادبی). مروارید.
فریبا وفی. (1398). روز دیگر شورا. مرکز.
مصطفی ملکیان. (فروردین و اردیبهشت 1397). شأن اخلاقی زندگی اصیل. سپیده دانایی، 34-50.