ویرگول
ورودثبت نام
Razie Feyzabadi
Razie Feyzabadi
خواندن ۱۵ دقیقه·۵ سال پیش

نقد روانکاوانه داستان کوتاه داش آکل نوشته صادق هدایت

داش آکل، داستان یکی از لوطیان و جوانمردان شهر شیراز است، او محبوب همه مردم شهر بود و دستگیر مظلومان و تهی‌دستان. همه لوطی‌های شهر روی داش آکل حساب می‌کردند. روزی وسط رجزخوانی‌های داش آکل و کاکارستم، خبر رسید که حاج صمد مرده است و داش آکل را وکیل و وصی خودش کرده است. از آن شب، داش آکل قیم خانواده او شد. حاج صمد دختری داشت به اسم مرجان، داش آکل تا مرجان را دید نرد عشق به او باخت. او که روزگارش با معرکه‌گیری و لوطی‌گری سر محله سردزک میگذشت و اعتنایی به مال و منال خودش نداشت، حالا به فکر آینده و عاقبت خانواده حاج صمد بود. از صبح تا شبش به رتق و فتق امور خانه می‌گذشت. اما عشق مرجان و فراقش، او را از پای درآورد. او نمی‌توانست با مرجان عروسی کند. ولی مرجان را عروس کرد و بعد دیگر هیچ میلی برای زندگی در او باقی نماند. شبِ ازدواج مرجان، در دعوا با کاکا رستم، مردی که دو بار از داش آکل زخم خورده بود و قبل‌ترها یارای مبارزه با او را نداشت، کشته شد.

شخصیت داش آکل یکی از شخصیت‌های ماندگار ادبیات فارسی است. شخصیتی که برای فهم دلالت رفتارها و باورهایش، می‌بایست تا حد امکان به او نزدیک شد، حالت‌های روانی او را کاوید و از ترس‌ها و امیدهایش پرده برداشت تا بلکه بتوان منشا روانی رفتار این شخصیت را شناخت. نظریۀ روانکاوی با نور تابیدن بر جنبه‌های ناپیدای داش آکل، به آشکار کردن وضعیت روانی و وجوه ناخودآگاه این شخصیت کمک خواهد کرد. برای تحقق این امر، ابتدا شخصیت داش آکل را آن‌گونه که در داستان توصیف شده با دقت بیشتری مرور خواهم کرد و سپس با تکیه بر مفاهیم روانکاوی سعی در تبیین رفتار و گفتار این شخصیت خواهیم داشت.

داش آکل تک پسر یک خانواده متمول شیراز است: «پدرش یکی از ملاکین بزرگ فارس بود. زمانی که مرد همۀ دارایی‌اش به او رسید ولی داش آکل پشت‌گوش فراخ و گشادباز بود و به پول و مال دنیا ارزشی نمی‌گذاشت. زندگیش را به مردانگی و آزادی و بخشش و بزرگ‌منشی می‌گذرانید». مشخص است که داش آکل به دلیل داشتن پدری توانمند و سرشناس از اعتبار مالی و اجتماعی برخوردار بوده است.

داش آکل مقبولیت اجتماعی را دوست دارد او در واقع محبوب همۀ مردم شهر است. «داش آکل را همه اهل شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال که محله سردزک را قرق می‌کرد، کاری به کار زن‌ها و بچه‌ها نداشت؛ بلکه برعکس با مردم به مهربانی رفتار می‌کرد و اگر اجل برگشته‌ای با زنی شوخی می‌کرد یا به کسی زور می‌گفت، دیگر جان سلامت از دست داش آکل به در نمی‌برد. اغلب دیده می شد که داش آکل از مردم دستگیری می‌کرد، بخشش می‌نمود و اگر دنگش می‌گرفت بار مردم را به خانه‌شان می‌رسانید».

علاوه بر آن، داش آکل در شیراز معروف و سرشناس است «هیچ لوطی پیدا نمی‌شد که ضرب‌شستش را نچشیده باشد». او « هر شب در خانه ملااسحق یهودی یک بطر عرق دو آتشه سر می‌کشید» و «سر محله سردزک میایستد اگر اجل برگشته ای با زنی شوخی می کرد یا بکسی زور می گفت، دیگر جان سلامت از دست داش آکل بدر نمیبرد». داش آکل با این مقبولیت، اعتبار کسب می کند. هویتش با آن تعریف می شود. به همین خاطر است که بالای دست خودش، کس دیگر را نمی تواند ببیند. داش آکل معروفیتش را از لوطی‌گری به دست آورده است. از بذل و بخشش کردن‌ها و مردانگی‌کردن‌هایش. اما همین مرام و مسلک، مانند بندی او را مقید کرده است، او در قید و بندهای اجتماعی اسیر شده است. با وجودی که فکر می‌کند فردی آزاد است و آزادی‌اش را بیش از هر چیز دوست دارد. آن‌جا که می‌فهمد حاج صمد او را وصی خودش کرده به زنش می‌گوید:

«خانم، من آزادی خودم را از همه چیز بیشتر دوست دارم، اما حالا که زیر دین مرده رفته‌ام، به همین تیغه آفتاب قسم اگر نمردم به همه این کلم بسرها نشان می‌دهم.»

آزادی که داش آکل از آن حرف میزند چیزی جز اسارت در قشری که آداب و رسوم جامعه بدور او بسته بود نیست. اسارتی که او را از داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی دور کرده است. این تحمیل نگاه اجتماعی زندگی داش آکل را صرفا معطوف به دیگران کرده بود. زندگی که خود داش آکل، محور آن نبود.

زندگی داش آکل قبل از عاشق‌شدنش این طور در داستان توصیف می‌شود:

«زندگیش را بمردانگی و آزادی و بخشش و بزرگ منشی می گذرانید. هیچ دلبستگی دیگری در زندگانیش نداشت و همه دارایی خودش را بمردم ندار و تنگدست بذل و بخشش می کرد، یا عرق دو آتیشه می نوشید و سرچهارراه ها نعره می کشید و یا در مجالس بزم  با یکدسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف می کرد.
همه معایب و محاسن او تا همین اندازه محدود می شد، ولی چیزیکه شگفت آور بنظر می آمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود»

او هیچ دلبستگی دیگری جز آزادی و بخشش و بزرگ منشی نداشت یا به عبارتی چیزی را برای خودش نمیخواست، همه دارایی‌اش را به مردم ندار و تنگدست بخشش می‌کرد و روزهایش را با دوستانی که «انگل» او بودند صرف می‌کرد. این تا جایی پیش رفته بود که حتی در ایجاد رابطه عاشقانه با دیگری ناتوان مانده بود.

اما وقتی مرجان را میبیند با یک نگاه عاشق او میشود.

«بعد همینطور که سرش را برگردانید، از لای پردهء دیگر دختری را با چهره برافروخته و چشم‌های گیرنده سیاه دید. یک دقیقه نکشید که در چشمهای یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود؟ شاید، ولی در هر صورت چشمهای گیرنده او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود، او سر را پایین انداخت و سرخ شد»

داش آکل بعد از عاشق شدنش دچار تعارض‌های درونی می‌شود، وجه ناخودآگاهش با وجوه آگاه او در تضاد قرار می‌گیرد همان طور که در نظریۀ روانکاوی باور بر این است که انسان از دورن دوپاره بوده و شکافی بین خود بیرونی و خود درونی انسان وجود دارد. فروید برای تبیین ذهن انسان، ذهن را متشکل از سه کنش‌گر «نهاد»، «خود» و «فراخود» می‌داند که انسان را به انجام دادن یا انجام ندادن کاری سوق می‌دهند. نهاد به طور کامل در ضمیر ناخودآگاه انسان جای دارد و دربردارندۀ خاطرات پنهانی انسان است همچنین رانه‌های مربوط به روابط با جنس مخالف و سائق‌های ستیزه‌جویانه را نیز شامل می‌شود. نهاد غریزه‌های بدوی و لذت‌جویانه را اجابت می‌کند و به هیچ نظام اخلاقی یا الزام قانونی‌ای اعتنایی ندارد. در واقع تنها اصلی که نهاد به رسمیت می‌شناسد اصل لذت است.(پاینده, 1397)

از سویی دیگر فراخود، بایدها و نبایدهای اخلاقی و قانونی و همچنی قیدوبندهای اجتماعی را گوشزد می‌کند. فراخود در پی استقرار اصول اخلاقی و ارزش‌های عمومی جامعه است و برای این کار دائما با نهاد در کشمکش است.(پاینده, 1397)

در این داستان داش آکل، دائما در حال کشمکشی روانی (کشمکشی بین دوپاره از نفسِ اشتقاق‌یافتۀ شخصیتی واحد) است بین نهاد که او را به سوی عشق به مرجان سوق می‌دهد و از سویی دیگر فراخود که به او گوشزد می‌کند که نباید عشقش را به مرجان ابراز کند چرا که او وصی و قیم مرجان است. «خود» داش آکل که واسطی است بین این دو کنش‌گر، درمانده شده است:

«اما از روزیکه وکیل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را دید، در زندگیش تغییر کلی رخ داد، از یکطرف خودش را زیر دین مرده می‌دانست و زیر بار مسولیت رفته بود، از طرف دیگر دلباخته مرجان شده بود.»

«خود» کنشگری است که در این میان قصد دارد توازنی بین نهاد و فراخود برقرار کند، این کنشگر نه اسیر میل لذت جویی نهاد میشود و نه تابع کامل قید و شرط های اجتماعی بلکه واسطه ای است که از «اصل واقعیت» تبعیت میکند و سعی میکند تصمیمات دوراندیشانه گرفته و لذت را با لحاظ کردن قوانین فراخود تا حد امکان برآورده سازد. (پاینده, 1397)

عاشق شدن داش آکل یعنی پیروی کردن از اصل لذت در کنشگر «نهاد»، اما این میل همیشه از سوی فراخود سرکوب می‌شود، «خود» برای ایجاد توازن در این جنگ نابرابر چاره را در «روایت‌کردن» می‌بیند. در نظریۀ روانکاوی نیز بیان‌کردن راهی است برای گذر از ضمیرناخودآگاه به ضمیرخودآگاه. در این داستان هم، داش آکل با درددل کردن با طوطی‌اش، گویی نیروهای سرکوب‌شده در ناخودآگاه را به سطح آگاهی پیش می‌راند. در ابتدای داستان می‌خوانیم که داش آکل قفس کرکی را کنار خودش گذاشته است. انگار از تعلقات دنیا همین کرکی برایش مهم است چرا که وقتی خبر مرگ حاج صمد را می‌شنود تنها چیزی که دارد یعنی همین قفس کرکی را به بدست شاگرد قهوه چی می‌سپارد و از قهوه خانه بیرون می‌رود. اما بعد از عاشق شدنش به مرجان برای خودش یک طوطی می‌خرد.

«شبها از زور پریشانی عرق می نوشید و برای سرگرمی خودش یک طوطی خریده بود. جلو قفس می نشست و با طوطی درددل می کرد»

داش آکل روز بعد از عاشق شدنش سرگرم کارهایی می‌شود که تا به حال هیچ‌کدام از این مشغولیت‌ها را از او در داستان سراغ نداریم، انگار روزگارش به یک باره آن چنان تغییر می‌کند که تبدیل به کس دیگری می‌شود:

«داش آکل از روز بعد مشغول رسیدگی به‌کارهای حاجی شد، با یکنفر سمسار خبره، دونفر داش محل و یکنفر منشی همه چیزها را با دقت ثبت و سیاهه برداشت. آنچه زیادی بود در انباری گذاشت. در آن‌ را مهروموم کرد، آنچه فروختنی بود فروخت، قباله‌های املاک را داد برایش خواندند، طلب هایش را وصول کرد و بدهکاری‌هایش را پرداخت. همه اینکارها در دو روز و دو شب روبراه شد»

با عاشق شدنش کم‌کم اعتباری که برای خودش میان لوطی‌ها و لات‌های شهر کسب کرده بود، رنگ می‌بازد و داش آکل اهمیتش را هم از دست می‌دهد:

«دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خورد نمی کردند» و یا «همه داشها و لاتها که با او همچشمی داشتند به تحریک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو بدستشان افتاده برای داش آکل لغز می‌خواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه خانه ها شده بود»

گویی آن قید و بندها با ریسمان عاشقی‌اش از وجودش باز می‌شود، هر چند که داش آکل گمان می‌کند عشق بندی است که آزادی‌اش را از او گرفته است، ولی حقیقت چیز دیگری است. داش آکل عاشق، آزادتر است.

داش آکل دیگر آن داش آکل قبلی نیست که این تعریف و تمجیدها برایش جایگاهی داشته باشد، چرا که تمام هوش و حواسش را پیش مرجان جا گذاشته است.

«داش آکل خوب یادش بود که سه روز پیش در قهوه خانه دومیل کاکارستم برایش خط و نشان کشید، ولی از آنجایی‌که حریفش را می‌شناخت و می‌دانست که کاکا رستم با امام‌قلی ساخته تا او را از روببرند، اهمیتی بحرف او نداد، راه خودش را پیش گرفت و رفت. در میان راه همه هوش و حواسش متوجه مرجان بود، هرچه می خواست صورت او را از جلو چشمش دور بکند بیشتر و سخت تر در نطرش مجسم می شد.»

«داش آکل از گوشه و کنار این حرفها را می‌شنید ولی بروی خودش نمی‌آورد و اهمیتی هم نمی‌داد، چون عشق مرجان، طوری در رگ  و پی او ریشه دوانیده بود که فکر و ذکری جز او نداشت.»

داش آکل بعد از عاشقی نیاز به گفتن پیدا میکند نیاز به روایت کردن نیاز به دردل کردن. حتی اگر همدمش یک طوطی باشد که رمز و رازهای عاشقی‌اش را فقط گوش می‌کند و تکرار.

از پس همین درددل کردن‌ها و سخن‌گفتن‌هاست که کم‌کم خاطرات دوران گذشته‌اش را به یاد می‌آورد.

«زندگی گذشته خود را بیاد آورد، یادگارهای پیشین از جلو او یک به‌یک رد می‌شدند. گردش‌هایی که با دوستانش سر قبر سعدی و باباکوهی کرده بود به یاد آورد، گاهی لبخند میزد، زمانی اخم می‌کرد.»

و داش آکل می‌فهمد: «چیزی که برایش مسلم بود این که از خانه خودش هم می ترسید» در اینجا خانه نمادی است از ضمیر خودآگاه داش آکل، یا همان Ego که صحنۀ نبرد است که دیگر جای امنی برای سکونت نیست. در واقع از منظر ناخودآگاهانه، خانه می‌تواند محل تنش و ناراحتی، محل به یادآوردن خاطرات تلخ و کلا مکانی تشویش اور است که خود شخص با آن وقوف ندارد (پاینده, 1397). داش آکل دیگر نمی‌داند باید اصل لذت‌جویی را دنبال کند و یا اصول اخلاقی و ارزشی را.  و بنابراین به خانه نمی‌رود هیچ وقت دیگر به خانه نمی‌رود، اشاره به مست‌شدن یعنی بازگشت به ضمیر ناخودآگاه، یعنی تسلیم شدن به  id یا نهاد که در این جنگ نابرابر با فراخود در تمام این سال‌ها مغلوب شده بوده است و دیگر داش آکل خسته است و دیگر «خودش» توان و تحمل این کشمکش را ندارد و میخواهد به نهادش پناه ببرد:

«می خواست برود دور شود. فکر کرد باز هم امشب عرق بخورد و با طوطی درددل بکند! سرتاسر زندگی برایش کوچک و پوچ و بی معنی شده بود»

سوال مهمی که می توان مطرح کرد این است که چرا داش آکل نمی‌تواند به وصال مرجان برسد؟ با خواندن موشکافانه داستان، می‌توان به چندین دلیل اشاره کرد.

اولین و مهم ترین دلیل، از دست رفتن «آزادی» است:

« او نمی خواست که پای بند زن و بچه بشود، می خواست آزاد باشد، همان طور که بار آمده بود.»

دومین دلیلش این باور بود که نباید عاشق مرجان شود چرا که قیم و وصی اوست:

«پیش خودش گمان می کرد هرگاه دختری که به او سپرده شده بزنی بگیرد، نمک به حرامی خواهد بود.»

و دلیل سوم این بود که فکر میکرد مرجان می‌توانست شوهری خوشگل تر و جوان تر از او پیدا کند:

«هر شب صورت خودش را در آینه نگاه می کرد جای جوش خورده زخمهای قمه، گوشه چشم پایین کشیده خودش را برانداز می کرد و با آهنگ خراشیده ای بلند بلند می گفت: «شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند... نه، از مردانگی دور است... او چهارده سال دارد و من چهل سالم است... اما چه بکنم؟ این عشق مرا میکشد... مرجان ....تو مرا کشتی... به که بگویم؟ مرجان... عشق تو مرا کشت...!»

اگر بخواهیم دقیق تر دلایل داش آکل را برای ابراز عشق نکردن به مرجان مرور کنیم باید بررسی کنیم

  1. آیا داش آکل قبل از عاشق شدن به مرجان فردی آزاد است؟
  2. آیا این باور که «کسی که قیم و وصی فرد دیگری است، مجاز نیست رابطه عاشقانه با او داشته باشد» باور رایج در آن جامعه بوده است؟
  3. آیا سن و ظاهر داش آکل در نظر مرجان ناخوشایند است و آیا مرجان برای انتخاب شوهر به سن و ظاهر مرد توجه دارد؟

برای پاسخ به سوال اول می‌بایست مفهوم آزادی را در نگاه داش آکل مورد بررسی قرار دهیم.

در مورد سوال اول باید اشاره کرد که درست است که داش آکل از همان ابتدا نیازش به «آزاد بودگی» را چندین و چند بار تکرار می‌کند، اما بعد از عاشق‌شدنش به مرجان و عروسی مرجان کم‌کم می فهمد که قبل‌تر‌ها آزاد نبوده است بلکه گرفتار آداب و رسوم اجتماعی بوده است. داش‌آکل وقتی به رسم قدیم، شب به خانه ملااسحق عرق کش جهود رفته بود زیر لب اشعار زیر را زمزمه می‌کند:

«به شب‌نشینی زندانیان برم حسرت،
که نقل مجلسشان دانه های زنجیر است»

«دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید زنجیری،
که نبود چارهء دیوانه جز زنجیر تدبیری!»

هر دوی این ابیات در خصوص آزادی و اسارت است، گویی داش آکل دیگر در سودای آزادی نیست، انگار متوجه شده است که آن آزاد بودنی که خیال می‌کرده از آن برخوردار است، وهمی بیش نبوده است. با دقت در این قسمت از داستان درمی‌یابیم که داش آکل، شب هنگام می‌تواند با خود حقیقی‌اش روبرو شود. در این جا شب، دلالت بر ضمیر ناخودآگاه داش آکل دارد که انعکاس احساسات اصیل او را می‌توان در آن مشاهده کرد. در واقع «داش آکل حقیقی» یا «داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس» تنها در ناخودآگاهش مجال بروز پیدا میکند. چرا که خودآگاهش صحنه آداب و رسوم های اجتماعی است که همچون بندی به دور وجودش بسته شده است و صحنه تلقیناتی است که از بچه گی به او تحمیل شده است:

ولی نصف  شب، آن وقتی که شهر شیراز با کوچه های پر پیچ و خم،  باغهای دلگشا و شراب های ارغوانیش بخواب می رفت، آن وقتیکه ستاره ها آرام و مرموز بالای آسمان قیر گون بهم چشمک می زدند. آن وقتیکه مرجان با گونه های گلگونش در رختخواب آهسته نفس می کشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش می گذشت، همان وقت بود که داش آکل حقیقی، داش  آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رودربایستی از توی قشری که آداب و رسوم جامعه بدور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی باو تلقین شده بود، بیرون می آمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می کشید، تپش آهسته  قلب، لبهای آتشین و تن نرمش را حس می کرد و از روی گونه هایش بوسه می زد. ولی هنگامیکه از خواب می پرید، بخودش دشنام می داد، به زندگی نفرین می فرستاد و مانند دیوانه ها در اطاق بدور خودش می گشت، زیر لب با خودش حرف می زد و باقی روز را هم برای این که فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی بکارهای حاجی می گذرانید.

پس گویی عشق نه تنها با آزادی اش تنافری ندارد بلکه چشمانش را به روی اسارتی که در بندش بوده است می‌گشاید. مصداق دیگری بر این موضوع، این قسمت از داستان است هنگامی که داش آکل در شب عروسی مرجان، بعد از سپردن مرجان به امام جمعه از در خانه خارج می‌شود و با خود فکر می‌کند:

«در کوچه نفس راحتی کشید، حس کرد که آزاده شده و بار مسئولیت از روی دوشش برداشته شده، ولی دل او شکسته و مجروح است»

اشاره به آزاده شدن، و نه آزاد شدن، تاکیدی بر آن گونه آزادی است که عاشقی برایش به ارمغان آورده است.

برای اشاره به سوال دوم باید بررسی کردد که آیا جامعه عاشق شدن داش آکل به مرجان را امری نکوهیده می‌داند؟

«در قهوه خانه پاچنار اغلب توی کوک داش آکل میرفتند و گفته میشد: داش آکل را میگویی؟ دهنش می چاد، سگ کی باشد؟ یارو خوب دک شد، در خانه حاجی موس موس میکند، گویا چیزی می ماسد، دیگر دم محله سردزک که می رسد دمش را تو پاش می گیرد و رد می شود.»

«کاکا رستم با عقده ای که در دل داشت بالکنت زبانش می گفت: سر پیری معرکه گیری! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزلیکش را غلاف کرد! خاک تو چشم مردم پاشید، کتره ای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همه املاکش را بالا کشید. خدا بخت بدهد.»

با این اشاره‌ها در داستان مشخص است، که جامعه هنجارهای خود را به داش آکل آن‌چنان تحمیل کرده است که به وجودی‌ترین احساسش یعنی حس عاشقانه‌اش به مرجان فرصت بروز و ظهور نمی‌دهد و داش آکل به درستی آن را مانع رسیدن به مرجان می‌داند. با مفاهیم روانکاوانه میتوان نتیجه گرفت «فراخود» آن چنان سیطره پرقدرتی بر «نهاد» وی داشته که منجر به ناکامی «خود» در برقراری توازن بین این دو نیروی کنشگر روانی شده است. (پاینده, 1397)

نکتۀ آخر این است که آیا همان‌گونه که داش آکل فکر می‌کرد، مرجان به دلیل چهره و سن داش آکل، او را به همسری قبول نمی‌کند؟

این دلیل داش آکل، در انتهای داستان، از اعتبار می‌افتد چرا که می‌خوانیم:

«برای مرجان شوهر پیدا شد،  آن هم چه شوهری که هم پیرتر و هم بدگل‌تر از داش آکل بود»

در انتها، باید بر نقش پررنگ نظریۀ روانکاوی در آشکارکردن مفاهیم پنهان داستان کوتاه داش آکل اشاره کرد و تاکید کرد بدون وام گرفتن از مفاهیم، اصول و روش شناسی این نظریه، شناخت بخش مهمی از شخصیت داش آکل و به تبع آن کلیت داستان مغفول خواهد ماند. استفاده از نظریه‌های نقد ادبی همچون نظریه روانکاوی مانند ابزاری است که خواننده را برای درک عمیق تر اثر ادبی یاری خواهد داد.

منابع:

پاینده, ح. (1397). نظریه نقد ادبی درسنامه ای میان رشته ای (جلد اول): سمت.

هدایت، ص (1384) سه قطره خون: انتشارات مجید

خواندن عمیقنقد ادبیداستان کوتاهداش آکل
http://deepreading.blogfa.com/ اینجا، تجربه‌هایم را از خواندن عمیق مینویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید