سه ماه از ترک خانه می گذرد و تناقض احساسات مختلف در این ایام به اوج خود رسیده ، از تنهایی فرار میکنم، به تنهایی پناه می برم، با اینوری ها حرف میزنم، خیلی از حرف های شان را متوجه نمیشوم، سر تکان میدهم، لب کلام را میگیرم و تایید میکنم. با ایران صحبت میکنم، تمام حرف هایشان را می فهمم، لمس میکنم، اما حس تعلق به آنجا را از دست داده ام.
صبح ها بیدار میشوم، به آدم هایی که ممکن است در روز با ان ها معاشرت کنم فکر میکنم، ممکن است امروز دو نفر باشند؟چه خوب! به کجا تعلق دارم؟ این جا چکار میکنم؟نمیدانم. دلم میخواهد برگردم خانه؟ هنوز نه.
پناه میبرم به تماس های واتساپی، خداروشکر چیزی که زیاد دارم رفیق است. اگر اینترنت ایران یاری کند حالم از هم صحبتی خوب میشود، اگر اینترنت قطع باشد واویلاست. مثل آن ده روز که در مجموع شاید ۱۰ دقیقه با کل اعضای خانواده صحبت کردم. چه طور توانستم تحمل کنم؟
به همه میگویم اسمم Razi ست، همه هم Rosie میگویند و مینویسند، انگار حتی ساده ترین چیزی از من را نمیتوانند بفهمند.
اینجا انگار همه خوشحالند، در محل کار راحت لباس میپوشند، میخندند، حتی اگر موزیکی پخش شود قری هم میدهند، بلند میخندد و درباره روزت از تو سوال میپرسند. من هم همش دروغ میگویم، چه فرقی میکند، این ها که به هر حال کوچک ترین چیزی از من را درک نمیکنند!