ویرگول
ورودثبت نام
کافه افکار
کافه افکارگاهی ذهنم شلوغ‌تر از یه کافه وسط ظهره... می‌نویسم تا آروم شه، شاید تو هم یه گوشه از این شلوغی رو دوست داشته باشی.
کافه افکار
کافه افکار
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

صدای پشت پنجره

باران آرام روی شیشه‌ی پنجره می‌کوبید.

نور چراغ‌های خیابان از لای پرده‌ی نیمه‌باز اتاق می‌تابید، اما گوشه‌ی اتاق هنوز تاریک بود. دخترک هر شب، درست بین تاریکی و نور، می‌نشست و به آسمان نگاه می‌کرد.

دلش برای پدرش تنگ شده بود، و همیشه منتظر بود نشانه‌ای از او ببیند.

«اونجاست... بابام.»

با انگشت کوچکش، یکی از ستاره‌ها را نشان می‌داد.

پدربزرگ همیشه می‌گفت آدم‌ها بعد از مرگ ستاره می‌شن.

اما مادربزرگ هیچ‌وقت نمی‌خندید. فقط سکوت می‌کرد و به نقطه‌ای روی دیوار زل می‌زد، جایی که عکس قدیمیِ پدر، در قاب چوبی پوسیده آویزان بود.

دخترک هر شب با پدرش حرف می‌زد، راز می‌گفت، حتی گاهی قهر می‌کرد.

یک شب، وقتی نور ستاره چشمک زد، دخترک ناگهان انعکاس خودش را در آینه‌ی روبرو دید.

یک لحظه از خودش ترسید، اما با خودش گفت: «شاید فقط خیال‌پردازی‌ست.»

بعد، پاکت زردرنگ کهنه‌ای را مادربزرگ جلویش گذاشت:

– اینو... پدرت گذاشته بود برات. ولی تا حالا نتونستم بدمش.

صدای مادربزرگ لرزان بود، مثل کسی که سال‌ها کابوسی را قورت داده.

دخترک پاکت را گرفت، کاغذ داخلش پر بود از خطوط کج‌ومعوج، انگار که با عجله نوشته شده باشد:

> «اگر اون ستاره پلک زد، نرو نزدیک پنجره.

شب‌هایی هست که اون... من نیستم.

اگر صدام زدی و صدام از پشت سرت اومد، فرار کن.

هیچ‌وقت پشت آینه رو نگاه نکن.

فقط صبح‌ها باهام حرف بزن، نه شب.

چون شب... من ستاره نیستم.»

دخترک نفسش بند آمد.

همان شب، ستاره‌ی پدر دوبار پلک زد.

صدایی آرام از پنجره آمد:

– عزیز دلم… من اینجام… نمی‌خوای بیای بهم بگی شب بخیر؟

دخترک لرزید و دست‌هایش را مشت کرد. نمی‌خواست پشت سرش را نگاه کند، اما سایه‌ای بلند و خمیده روی دیوار افتاد.

نه… این سایه پدرش نبود.

گردنش کج‌تر بود و دست‌هاش بلندتر از حد معمول.

نور ستاره خاموش شد.

تا صبح، دخترک حرفی نزد. نه به مادربزرگ، نه به کسی.

فقط صبح روز بعد، یادداشتی زیر قاب عکس پدر چسباند:

> «بابا… اگه تو هنوز اونجایی، یه بار دیگه پلک بزن.

ولی اگه اون نیستی… بذار بابام تو آسمون بمونه، نه پشت سر من.»

هر داستان، قطره‌ای از دل است که به رود زندگی می‌ریزد.

با دل باز بخوان و حس کن…

و همیشه یادت باشد، قصه‌ها ادامه دارند، حتی وقتی صفحه آخر را می‌بندی.

امیدوارم خوشتون اومده باشه

خودم موقع نوشتنش خیلی ترسیدم مخصوصا اینکه تنها بودم امیدوارم شما موقع خوندنش تنها نباشید😅😨

اگه برای داستان های بعدی موضوعی دارید بگید تا داستان های بعدیم رو با اون موضوع بنویسم❤️❤️

یه چالش برای سرگرمی:

یک جمله بگو که از ۵ کلمه درست شده باشه و ترسناک‌باشه

مثلا جمله خودم: زنگ زد، ولی مرده بود😅

شما چه چیزی به ذهنتون اومد

غمگینترسناکمعماییاحساسیروح
۶
۱
کافه افکار
کافه افکار
گاهی ذهنم شلوغ‌تر از یه کافه وسط ظهره... می‌نویسم تا آروم شه، شاید تو هم یه گوشه از این شلوغی رو دوست داشته باشی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید