_ و ما میدانیم که هرگز، هیچ وقت، به تمامی شاد نخواهیم بود. که هرگاه دستمان را پیش آوریم تا شادی را لمس کنیم_حتی از نزدیک، حتی در آغوش هم که باشیم_ انگشتانمان لایه ای نامرئی از غم را لمس خواهد کرد.
_ وقتی هیچ بهانه ای توی دنیا پیدا نمیکنی برای ناخوشی، غم تو را می جوید، یک صندلی از پیش می کشد و از پشت دست بر شانه ات می گذارد.
_ کاش شادی را در نیندازیم با غم. شادی، عدم غم نیست. شادی، کنار آمدن با غم است. دعوت کردن رسمی است از غم که بیاید با ما، باشد با ما، خودمانی شود، معاشرت کند. معرفی اش کنیم به دوستان مان؛ «دوستان، غمِ من؛ غمِ من، دوستان.»
_ و بعد موسیقی گوش کنیم، بگوییم، برقصیم، بخندیم و بنوشیم به سلامتی غم؛ این وفادار همیشگی. بعد ببریمش به خانه. بیاید با ما خیره شود در آینه، بخندد و مسواک بزند. برود جایش را بیندازد، آرام و نجیب شب بخیر بگوید. صبح که چشم باز می کنیم، یادمان بیاید تنها نیستیم و لبخند بزنیم. چون غم_وتنها غم_ است که ما را تنها نمی گذارد.
_ دیدی که هیچ کسی مرا یاد نکرد، جز غم؟ که هزار آفرین بر غم باد!