صحبت کردن در مورد کتاب موردعلاقه مثل حرف زدن در مورد کسی است که از عمق جان دوستش داریم و میخواهیم این عشق را سر هر کوی و برزنی فریاد بزنیم تا همگان بدانند و آگاه باشند و بیخبران در نظر بازی ما و معشوقمان حیران. کتاب سووشون برای من همان معشوق دلانگیز است. کتابی که نخستینبار در هفدهسالگی خواندمش و تا به امروز دوستش دارم و وسوسهی چندینوچندبار خواندنش گهگاه به سراغم میآید.
اما چرا سووشون این قدر به دل جامعهی کتابخوان ایران نشسته و پس از پنجاهوچندسال از چاپ نخست، همچنان در زمرهی کتابهای پرفروش است؟
قبل از پاسخ به این سؤال باید کمی به خود داستان و شرح فضا و حسوحال آن بپردازیم. قصه در شیراز میگذرد و در سالهایی که حال وطن خوب نیست؛ در روزهای سیاه جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط نیروهای متفقین. در روزگاری که بهای انسانیت اندک است و جفای نامردمان بسیار و بازار خودفروشان نانبهنرخروزخور گرم.
اما از آنجا که عالم از نالهی عشاق خالی نیست، قهرمانان داستان، یوسف و زری که زن و شوهری عاشق یکدیگر و ایضاً عاشق وطنند، در آن روزگار مخوف، نوای فرحبخش آزادگی و آزادی سر میدهند تا ایران، ایران بماند. یوسف نمادی از طبقهی ثروتمندان ذینفوذ و تحصیلکردهای است که برخلاف اکثر همتایانش به سلطهی اجنبی بر وطن گردن نمینهد و حاضر نمیشود گندم مزارعش را به بیگانه بفروشد و نان در خون مردم بینوای وطنش بزند.
زری، اما زنی است مثل همهی ما زنان. به دنبال عشق و خانهای امن. در تلاش و تقلا برای حفظ زندگی از تندباد حوادث و نگران و دلواپس از بعضی بیپرواییهای کلامی همسرش و کلهای که گاه بدجور بوی قرمهسبزی میدهد. او مادر است، همسر است و مثل تمام بانوان ایرانزمین مهربان و خیرخواه و البته کمی محتاط. اما در دل، غرور و غیرت مردش را میستاید و عشق او را با هیچ چیز عوض نمیکند.
در این کتاب که در بستر زمانهای پرآشوب روایت میشود، شاهد عشقی فانتزی و فراواقعی نیستیم. بلکه زوج عاشق قصهی ما هم گاه به چالش میخورند، دعوا میکنند، گله میکنند و حتی کار به جایی میرسد که یوسف عملاً زری را متهم به بزدلی و انفعال میکند. در بخشی از کتاب از زبان زری میخوانیم:
"کاش دنیا دست زنها بود. زنها که زاییدهاند یعنی خلق کردهاند و قدر مخلوق خودشان را میدانند. قدر تحمل و حوصله و یکنواختی و برای خود هیچ کاری نتوانستن را. شاید مردها چون هیچ وقت عملاً خالق نبودهاند، آنقدر خود را به آب و آتش میزنند تا چیزی بیافرینند. اگر دنیا دست زنها بود، جنگ کجا بود."
حال برگردیم به سؤال نخست و علت محبوبیت کتاب. از نظر من عشق همیشه جذاب است وچون درونمایهی این اثر نیز عشق است، به دل خوانندگان مینشیند. عشق در این داستان در دو ساحت زمینی و عشق به وطن نمود یافته، گاه این دو بعد در هم میآمیزند. به قول حضرت حافظ:
"یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است"
دلیل دوم لحن ساده و بیپیرایهی کتاب است.گویی مقابل دوست یا خواهرتان نشستهاید و او بیتکلف با شما درددل میکند.
دلیل سوم مکانمحور بودن این کتاب است. قصه در شیراز روایت میشود. شهر بهارنارنج، دیار شعر و عشق و کلمه، وادی شاعران خوشقریحهی سخنور. به همین دلیل اصطلاحات شیرازی و آن لحن آهنگین لهجهی شیرازی در سراسر کتاب موج میزند. به گونهای که خود من جملات را با همان لحن و آهنگ میخواندم. بنابراین عنصر مکان، بخشی از هویت این اثر است.
نکته ی دیگر انعکاس واقعیت و الهام از اشخاص واقعی در داستان است. اکثرمان میدانیم که زندهیاد دکتر سیمین دانشور، همسر مرحوم جلال آلاحمد بود و این زوج سوای رابطهی زناشویی از پیشگامان نسل خود و از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران در اواسط دههی 40 شمسی بودند. به گفتهی بسیاری از کارشناسان و کتابپژوهان، زری و یوسف در واقع انعکاس خود سیمین و جلال هستند و نویسنده تمامی دغدغههای فردی و اجتماعی، دلواپسیها و حتی شاعرانگی زندگی شخصیاش را در خلق این دو شخصیت بازتاب داده است.
دیگر جنبهی جذاب این کتاب، بهرهگیری از اساطیر ملی و الگوهای مذهبی است. سووشون مراسمی آیینی در بعضی مناطق استان فارس و به مناسبت پاسداشت خون سیاوش از قهرمانان رادمرد و وطنخواه ایران است که به ناحق خونش ریخته و تبدیل به نمادی برای مبارزه و ایستادگی بر سر آرمان و عقیده میشود. علت برگزیدن این نام برای داستان، سرنوشتی است که برای یوسف رقم میخورد و در قسمت انتهایی کتاب و برگزاری تشییع جنازهی یوسف به همراه آلات تعزیه، پیوند الگوهای ملی و مذهبی علیالخصوص قیام عاشورا هویدا و پیام اصلی داستان که روشن نگهداشتن چراغ امید و پاسداری از ارزشهای قهرمانان جانبرکف وطن است، به نحوی تأثیرگذار به خواننده منتقل میشود.
یکی دیگر از عواملی که خواندن این کتاب را برایم جان فزاتر کرد، تاریخچهی خود کتاب بود. این کتاب در تیرماه سال 1348 برای نخستینبار به چاپ رسید و دو ماه بعد، جلال بسیار ناگهانی و غیرمنتظره چهره در نقاب خاک کشید و سیمین را در سوگش به سووشون نشاند. به همین دلیل از چاپ دوم کتاب به بعد این جمله در صفحهی تقدیم کتاب درج شد:
"به یاد دوست که جلال زندگیام بود و در سوگش به سووشون نشسته ام."
آری، سیمین واقعا به سووشون نشست و در سالهای پس از مرگ همسرش، هیچگاه انگشتر او را از دست خارج نکرد.
داستان با پاراگرافی از عشق و امید خاتمه مییابد که درواقع پایان نیست بلکه شروعی است برای همهی ما که پس از سالها این کتاب را میخوانیم و نور را در میان واژهها میجوییم:
"گریه نکن خواهرم، در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درخت را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که می آمدی، سحر را ندیدی!"
اگر روزی گذرتان به تهران و محلهی دزاشیب افتاد، به خانهموزهی جلال و سیمین هم سری بزنید و در هوای عشق و کلمه تنفس کنید.
و اگر تمایل داشتید از این زوج قصه ها بیشتر بدانید و صدایشان را هم بشنوید، این اپیزود از پادکست "چنینشد" را در پادگیرها بشنوید:
اگر هم می خواهید پای گفت وگویی درباره ی این کتاب بنشینید، اپیزود 201 برنامه ی کتابباز را در تلوبیون ببینید:)