یادداشتی برای کتاب آبان: کتابی که در آن عشق، حرف اول را بزند
گویند که هر چیز به هنگام بود خوش/ ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام
راست گفتی جناب سعدی! عشق همیشه خوش است حتی آن زمان که به نظرت بد موقع سراغت آمده و به خودت می گویی: حالا وقتش نیست. اما چه میتوان کرد وقتی حتی خواندن و شنیدن از عشق هم دلپذیر است چه برسد به تجربه کردنش. البته همه میدانیم که عشق، به جز شوق وصال، لحظههایی دارد مشوش و ملتهب که هجران نیز به تشویش آن میافزاید. پس در ره منزل لیلی، باید جانانه و مجنونوار قدم نهاد و از تیر تحقیر و طعنهی بدخواهان نهراسید.
چالش این ماه طاقچه مرا بر آن داشت تا دوباره به سراغ کتاب پستچی بروم و شبهای این پائیز نه چندان شاعرانه را با گوش کردن به قصهای سپری کنم که چون از دل برآمده لاجرم بر دل هم مینشیند و برای لحظاتی مرا تا عمق تنهایی و تمنای راوی فرومیبرد.
چیستا یثربی که کارنامهی پرباری در حوزهی نویسندگی کتاب، فیلمنامه، نمایشنامه و نقد فیلم و تئاتر دارد و در کسوت روانشناس و رواندرمانگر نیز فعالیت میکند، در این کتاب از عشق نوجوانی خود میگوید. عشقی در بحبوحهی جنگ که با گذر زمان پخته تر شده و شکلی دگر یافته. ما در این کتاب، بی واسطه با روایتی برخاسته از زندگی خود نویسنده روبرو هستیم. روایتی از ابراز عشق از سوی دختری با احساساتی به طراوت گل اطلسی، در سالهایی که این کار چندان معمول و بیحاشیه نبود. با اینکه برای بار دوم به این کتاب گوش میسپردم باید اعتراف کنم که همچنان برای شنیدنش بیتاب بودم و دوست داشتم زودتر کارهایم را انجام دهم تا وقتم خالی شود و فقط من باشم و کتاب و خلوتی که محرم آن جز کلمات و جادوی روایت، هیچ چیز نباشد.
نکتهای که به جذابیت این کتاب افزوده، لحن مناسب و حرفهای راویان و موسیقی متن دلانگیزی است که استادانه به تداعی فضای داستان کمک میکند و مخاطب را در فهم جهان ذهنی نویسنده و درک احساسات او یاری میدهد. در طول گوش کردن به این کتاب از خودم میپرسیدم آیا میارزد که آدم اینقدر به خاطر عشق رنج بکشد؟ اگر طرف مقابل قدر این درد و حرمان را نفهمد چه؟ و از قول جناب حافظ این طور به خودم جواب می دادم که: عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید/ ناخوانده نقش مقصود در کارگاه هستی.... مگر مقصود آفرینش چه بوده جز عشق؟ چه چیزی به اندازهی عشق در تمام طول حیات بشر به این اندازه امیدآفرین و پیشبرنده بوده است؟
در روزهایی که فکر میکنیم سیاهی بر تمام زندگیمان سایه افکنده، شاید خواندن و شنیدن از عشق حکم همان باریکههای آفتاب کمجان پاییز را داشته باشد که سراسر روز بر فرش اتاق میخزند و به یادمان میآورند که زندگی هر چهقدر سختتر باشد و روزگار هر چه تنگتر، نور راهش را به قلب ما پیدا میکند و چه بهتر که حاملان این نور، کلمات باشند.
وقتی گوش کردن به این کتاب را به پایان رساندم با خودم گفتم: کاش، روزی، کسی این گونه دوستم بدارد. نمیدانم شما هم همین حس را خواهید داشت یا خیر اما مطمئن باشید، به یک بار شنیدن میارزد.