ماهور
ماهور
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

اگر معلّم انشاء بودم

داشتم به نوشتن فکر می‌کردم، به زنگ‌های انشاء و با خودم می‌گفتم چه خوب بود اگر زنگ‌های انشاء معّلم مخصوص خودش را داشت، نه از آن‌ معلّم‌ها که فقط اسم معلّم را یدک بکشند، هفته‌ای یک بار بیایند روی تخته‌سیاه یک موضوع تکراری و پوسیده را بنویسند و از همه بخواهند جلسه‌ی بعد با صفحات سیاه شده از جملاتی که غالب اوقات به آن‌ها دیکته شده را بیاورند، بخوانند و بروند و تمام...

یادش بخیر اون قدیما محال بود از اول تا آخر سال یه انشاء  با موضوع علم بهتر است یا ثروت ننویسیم?
یادش بخیر اون قدیما محال بود از اول تا آخر سال یه انشاء با موضوع علم بهتر است یا ثروت ننویسیم?



نه... نه از این زنگ انشاهای حوصله سر بر دلم می‌خواهد، نه از این معلّم‌ها که حتی به خودشان زحمت این را نمی‌دهند که به موضوعی که می‌خواهند مطرح کنند فکر کنند، ایده‌ای که بتواند ذهن بچه‌ها را به چالش بکشد و آن‌ها را به فکر کردن وادارد.
اصلا معلّم انشاء باید همین چگونه فکر کردن و چگونه دیدن را به بچه‌ها بیاموزد، باید زاویه‌ی دید متفاوتی را در دانش‌آموزانش ایجاد کند و به میدان دید آن‌ها وسعت بخشد.


ذهن هر دانش‌آموز پتانسیل و قابلیت تبدیل شدن به یک خالق چیره‌دست را دارد، اگر کسی چراغ تخیل را روشن کند و موانع را از سر راه ذهن آن‌ها بردارد.


مثلا به این فکر می‌کنم که من اگر معلم انشاء می‌بودم برای اینکه دانش‌آموزانم را راحت کنم تا از سر رفع تکلیف کاری انجام ندهند و هر جلسه یک نسخه‌ی دیکته شده برایم نیاورند، از آن‌ها می‌خواستم هر بار انشایشان را همان‌ جا سر کلاس بنویسند و به آن‌ها این اطمینان خاطر را می‌دادم که مهم نوشتن چیزیست که از ذهن خودشان و برآمده از احساس واقعیشان نسبت به موضوع باشد و دیگر کم و زیادش چندان اهمیتی ندارد. به آن‌ها می‌گفتم فکر نمره را نکنید، زنگ انشاء، زنگ لذت بردن از لحظات است، زنگ سبک شدن و احساس راحتی کردن با نوشتن...
بعد از آن تلاش می‌کردم حال و هوای کلاسم را از آن خشکی و یک‌جانشینی در بیاورم، مثلا یک روز دانش‌آموزهایم را به حیاط می‌بردم به آن‌ها می‌گفتم به برگ درخت‌ها دست بزنند و به تنه‌ی درخت خوب نگاه کنند، حالا هر احساسی که دارند همان‌جا روی ورق‌های آماده‌ای که دستشان است بنویسند.
بعد می‌گفتم روی زمین بنشینید و خاک را میان دستتان بگیرید و با او حرف بزنید و احتمالا این سوال را از آن‌هامی‌پرسیدم که فکر می‌کنید چه چیزی، چه عنصری در خاک وجود شما بیشتر یافت می‌شود و شما چه ویژگی متفاوتی نسبت به بقیه دارید که باعث می‌شود خودتان را دوست داشته باشید؟
حالا هوا سرد است نمی‌توانیم بیرون از کلاس برویم به آن‌ها می‌گویم چشم‌هایشان را ببندند و تصور کنند در این چهاردیواری زندانی شده‌اند، یکّه و تنها، یک زندانی که سال‌های زیادی را در این سلول گذرانده و حالا که فقط چند روز بیشتر به آزادی‌اش باقی نمانده در حالی که شوق آزادی و رهایی زیر پوستش خزیده و راه می‌رود همزمان انگار دلتنگ این دیوارها با همه‌ی چوب‌خط‌ها و حرف‌هایی می‌شود که در گوششان گفته است، و بعد می‌خواستم حسشان را برایم توصیف و تعریفشان از آزادی را برایم بنویسند.
یا مثلا ازشان می‌خواستم هر بار در نوشته‌هایشان به طور مخصوص از یکی از آرایه‌ها استفاده کنند تا خیلی خوب و دقیق کاربرد درست و استفاده‌ی به جا از آن را یاد بگیرند.
و خیلی کارهای دیگر که خیلی وقت‌ها با خودم می‌گویم نه تنها معلم‌های انشاء که همه‌ی دبیرها و استادها نسبت به حوزه‌ی تدریس و مقطع خود
می‌توانستند و می‌بایست خیلی خلاقانه‌تر عمل کنند تا کمی فضای آموزشی مدارس را برای دانش‌آموزان مهیّج‌تر و دلپذیرتر کنند. تا لااقل اینقدر کمبود امکانات آموزشی به چشم نیایند و یا آزاردهنده نباشند.


بچه‌های ما از علوم و شیمی کِی لذت می‌برند و درک درستی از ترکیبات و عناصر پیدا می‌کنند وقتی باید آزمایشات را در کتاب بخوانند.
کِی از دانستن تاریخ لذت می‌برند وقتی قرار است فقط و فقط، طوطی‌وار تاریخ تاسیس و انقراض سلسله‌ای را بخوانند و حفظ کنند بدون اینکه حتی یکبار فرصت این را داشته باشند تا به خشت‌های یک بنای تاریخی دست بزنند و از نزدیک با معماری آن آشنا شوند و یا غیر از عکس ابرازآلات جنگی و اشیاء گرانبها سری به موزه بزنند و از نزدیک به درک ملموسانه‌ای از آنچه در گذشته جریان داشته و می‌خوانند برسند.
زیست و زیستن را بهتر نمی‌آموختند اگر گاهی در محیطی غیر از چهاردیواری کلاس آن را فرا می‌گرفتند.
چرا و چطور بی‌رحمانه ادبیات و هنر را پیش چشم بچه‌های ما خوار کرده‌اند و نسبت به ذوق و استعداد دانش‌آموزانی که می‌توانستند نقاش، نویسنده، موسیقیدان و یا خطّاط و مجسمه‌سازهای قابلی باشند و برای مرز و بومشان نام‌اوری کنند بی‌اعتنا بود.


مدرسه‌های ما بچه‌های ما نه برای کار، نه برای زندگی، نه برلی کارآفرین بودن که فقط برای مطیع بودن و در حد خدمتگذارهایی با کوله‌باری از حسرت و اندوه پرورش دادن می‌خواهد.
و این تراژدی غمباریست، وقتی قرار است آدم‌ها سال‌های زیادی از بهترین‌ سال‌های عمرشان را در این محیط‌ها سپری کنند.

ممنون از وقتی که گذاشتین.

دوستدار شما: ماهور

پ. ن: امیدوارم شرایط عوض بشه. همین چند روز پیش کلاس پسرم رو برای درس علوم برده بودن پژوهش سرا، بعد با اینکه از هر دانش‌آموز مبلغی رو گرفتن اونجا حتی یه اسید ساده جهت آزمایش نداشتن و حتی اونجا هم یه سری آموزش‌های تئوری بهشون دادن و اومدن??‍♀️

عکس چند تا از فیلم هندی‌های خوب و عالی رو هم میذارم، که توش ارتباط بین معلم و دانش‌آموزها دیدنی، شیرین و جذابه?

سوپرسی بر اساس واقعیت
سوپرسی بر اساس واقعیت
سکسکه????
سکسکه????
سیاه??????
سیاه??????

و... اگه این سریالی که عکسش و میذارم و دیده باشی که معلومه کمه کم دهه‌ی سوم زندگیت و داری سپری می‌کنی. ?

اوه... چه یادش بخیری داره این عکس
اوه... چه یادش بخیری داره این عکس
















































































به دنیای درهم ذهن من خوش آمدید. اینجا از همه چیز حرف برای نوشتن هست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید