شنیده بودم که دندانهای عقل را باید کشید، تا جا برای دندانهای دیگر باز باشد و فکِ آدمیزاد در آسایش به سَر برد.
ظاهرا دهان مبارک هم به دور از عقل و در عالم دیوانگی، آسوده خیالتر است.
بنابراین، من هم در یک تصمیم ناگهانی به صرافت افتادم تا بدهم، یک پزشک حاذق ریشههای عقلانیتم را از دهانم بیرون بکشد.
با خودم گفتم بگذار چند صبایی هم معمولتر زندگی کنم، بگذار کمی کمتر بفهمم مگر اندوه روزگار کمتر به جانم اثر کند.
بنابراین، به جهت پیدا کردن یک دندانپزشک خوب رفت و آمد و پرس و جویم به مطبهای مختلف شروع شد و در نتیجه دریافتم که ظاهرا بیعقل شدن هم گران از کار در میآید و چیزی که بیشتر از حاذق بودن دکتر مهم است، منصف بودن اوست، و یک انبر انداختن و دندانکشیدن آنچنان هم نیاز به مهارت خاصی ندارد.
در آخر با مراجعه به عقل سلیم خود بر آن شدم، که بگذار به یکی از همین درمانگاههای خیریه مراجعه کنم و اینگونه با یک تیر، چند نشان را بزنم.
اول اینکه هزینهی کمتری خرج میکنم.
دوم اینکه پول بیشتری در جیبم میماند
و در آخر باز هم هزینهی کمتری خرج میکنم.
همهچیز داشت خوب پیش میرفت، از کار دکتر راضی بودم و از تصمیم خود، خشنود.
نوبت به چهارمین و آخرین دندان که رسید، ظاهرا دکتر هم تصمیم گرفته بود تا هر چقدر میتواند، بیحسی کمتری خرج دندانم کند. حالا چه نفعی برایش داشت، نمیدانم.
خلاصه که بعد از تزریق بیحسی، دندانم همچنان به حسش چسبیده بوده و خیال بی آن شدن را نداشت.
هر چقدر به دکتر گفتم : آقای دکتر دندانم بیحس نیست، گوش به حرف من نداد و تازه انگِ نازک نارنجی بودن را هم به من چسباند، دست آخر هم گفت: این بیحسی را به فیل زده بودیم، بیهوش میشد، این چه طرز دندان احساساتییست که شما داری.
کار به مقایسه با فیل که رسید، دل به دریا زدم و با اینکه میدانستم، قرار است، درد زیادی را تحمل کنم، آرام و ساکت سر جایم نشستم تا آخرین دندان را هم بکنیم و بعد از آن بزنیم بر درِ بیخیالی
کشیدن دندان همانا و احساس بیحال شدن همانا...
فهمیدم که حالم خوش نیست، فقط چند قدمی تا میز منشی خودم را رساندم و در حالی یک ورِ دهانم قلمبه شده بود، شمارهی همسرم را رو گوشی گرفتم و دادم دست منشی و دیگر هیچ...
و در حالی که داشتم از هوش میرفتم، زیر لب میگفتم: من که گفتم دندانم بیحس نیست و قند خونم میافتد.
پ. ن: امیدوارم لبخند به لبتون اومده باشه.
دوستدار شما: ماهور