میازار موری که دانهکش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
والّا این شعر را باید بیایید و برعکسش را، در گوش مورچههای خانهی ما بخوانید،مگر کمی به خود بیایند و دست از سرِ کچل من بردارند.که اگر بگویم از دستشان به تنگ آمدهام،دروغ نگفتهام.خستهام کردند دیگر تا هوا گرم میشود،سر و کلهیشان پیدا میشود و ماشالله رو که نیست،سنگپای قزوین است.به هر گوشه کناری که فکرش را بکنید،سرک میکشند و ناخنکی به انواع و اقسام خوراکیها میزنند.
از دستشان هر روز آشپزخانه را جوری میسابم که به قول ما سبزواریها(وَلِ وَل)میکند،(یعنی برق میزند.) تا مطمئن شوم چیزی پیدا نمیکنند.که دورش جمع شوند و نشستهای صد به علاوه یک را برگزار کنند.امّا باز میبینی عینک آفتابی زده،طوری که برق سینک چشمشان را نزند راه در پیش گرفته و پُشت بیاعتناییشان را هم به ما کرده،کار خود را میکنند.
باورتان بشود،بارها با خواهش و تمنّا،از در دوستی باهاشان در،آمدم و گفتم بیایید در صلح کنار هم زندگی کنیم،شما فقط خانهیتان را به من نشان بدهید،من خودم قول میدهم از هر چیز که در خانه داریم برایتان کنار بگذارم،امّا خدا وکیلی دیگر این طور یورش نبرید به این خوراکیها،بابا جان آخر اینها بالای هر کدامشان،پول خورده،شما چه میدانید پدر بچهها، باید برای همین دوزار،ده شی در این مملکت چه جانی بکند،که اینطور بیرحمانه همه را به یغما میبرید.
ببخشیدها،گلاب به رویتان،آخر ما دلمان بالا میآید،آن قند و بیسکوییتها را که شما قدم رنجه فرموده و از رویشان رژه رفتهاید،دوباره بخوریم که،پس لطفا کمی هم ملاحظهگر باشید،بد نیست.
حرمت مستاجر و صاحبخانگی را هم نگه دارید.گرچه اینروزها پا از قلمرو خویش فراتر نهاده و قصد تصاحب همهی خانه را دارید،امّا خواهشاً تا آن روی مرا بالا نیاوردهاید،به همین کنج آشپزخانه قناعت کنید.زودتر هم به فکر تخلیه باشید.
والا مهربانی هم حدی دارد،آدمها ظرفیتشان پر میشود،ظلم هم حدی دارد،یک جایی آدم دیگر جواب های را با هوی میدهد.
بیایید و کمی هم مراعات ما را بکنید،اینقدر چوب لای چرخ زندگیمان نگذارید.
در آخر ببخشید،که نه میتوانم بنویسم،دوستدارتان،و نه ارادتمندتان،آخر دلمان را زدهاید از این همه بیآزاری که دارد ما را میکشد.
این هم داستان من و مورچهها?
⭐امّا میدانید،هر بار که به این بندپایان کوچک نگاه میکنم،از این همه سماجت و پایداری،این تقّلا برای زیستن،این همه همبستگی و تلاش متعجب میشوم،گاهی باید ازشان آموخت این آهسته و پیوسته رفتن را...
دوستدار شما:ماهور