هدف از زندگی چیست ؟ چند وقتی بود که داشتم این سوال را فراموش میکردم و مثل اغلب مردم برای خودم زندگی میکردم. کارهای روتین روزانه را انجام میدادم، وقتی از دفتر کارم به منزل برمیگشتم غذایی میخوردم، کمی تلوزیون نگاه میکردم و بعد راحت خوابم میبرد. تفاوت عمدهای که این روزهای تقریبا تکرای با هم داشتند این بود که بعد از خروج از محل کار یک روز برای خرید پنیر وچندتا تخم مرغ به فروشگاه میرفتم، روز بعد باید نان میخریدم و روزی برای تفریح به جایی میرفتیم؛ یعنی همان چیزی که اغلب مردم انجام میدهند و در یک زندگی تکراری میافتند.
در واقع همان طور که در کتاب ثروت درون نیز گفتم، زندگی اغلب انسانها به این صورت زیر خلاصه میشود:
اگر از بالا به بسیاری از انسانهای روی کرۀ زمین نگاه کنیم، احساس میکنیم که کل زندگی آنها از زمان تولد تا وفات در چند چیز خلاصه میشود.خوردن،خوابیدن و همزمان رشد جسمانی، رفتن به مدرسه، رفتن به سرکار، ازدواج، بچهدارشدن، بزرگکردن بچهها، فرستادن بچهها به مدرسه، ازدواج بچهها، بچهدار شدن بچهها و سپس نسل به نسل این روند تکرار میشود. درواقع یک خط سیر افقی به همین صورت تکرار میشود. به همین خاطر ما به یک حرکت عمودی و روبه بالا هم نیاز داریم، یعنی اینکه ما کی هستیم؟ برای چه به این دنیا آمدهایم؟ هدف از زندگی چیست و باید چهکاری انجام دهیم؟ سؤالاتی ازایندست به ما روش پرواز کردن را یاد میدهد. جملۀ زیبایی است که میگوید: ما صرفاً به این دنیا اضافه نشدهایم، بلکه باید چیزی به دنیا اضافه کنیم. دکتر فرانکل در کتاب انسان در جستجوی معنا میگوید اگر زندگی رنج بردن است، پس برای زندهبودن باید معنایی در رنج بردن پیدا کرد. بنابراین داشتن رسالت زندگی به ما کمک میکند که معنا را پیدا کنیم تا حتی در رنجهای زندگی نیز به کمک ما بیاید و بداند که برای چه آفریدهشدهایم.
اما انگار چند روزی هست که دوباره این آتش زیر خاکستر روشن شده و سخت به این فکر افتادهام که هدف از زندگی چیست و برای چه به دنیا آمدهایم؟ شاید برای شما هم پیشآمده باشد که تقریبا به هر منبعی که مراجعه میکنید انتهای صحبتش درباره هدف از زندگی چیزی هست که زیاد قانعکننده نیست و معمولا یک سوال پرقدرت همه ساختار ذهنیمان را به هم میریزد و این سوال این هست که خب بعدش چی؟ یعنی همش همین؟ بهعنوانمثال متفکری میگوید هدف از زندگی این هست که به دیگران خدمت کنیم. خب بسیار زیباست و مدتی با این هدف زندگی میکنم اما انگار ته دلمان قرص نیست. یعنی ما آفریده شدیم که به همدیگر خدمت کنیم و بعدش نابود شویم یا اینکه کل هدف خلقت ما در کمک به دیگران هست؟
وقتیکه افکار و نظرات متفکرین را بررسی میکنیم متوجه میشویم که نظرات آنها درباره هدف از زندگی به دودسته بزرگ تقسیم میشود:
دسته اول کسانی هستند که بهطورکلی هدف از زندگی و عصاره خلقت ما را در یک سطح خوبی قرار میدهند مثل اینکه دنیا را جای بهتری برای زیستن کنیم، دل دیگران را به دست بیاوریم، به دیگران شادی ببخشیم و یا برخی دیگر لذت بردن را هدف اصلی بشر میدانند… این بسیار عالی هست و میتواند انگیزهای برای زندگی کردن باشد. اینگونه هدفها ملموس هست و میتوان آن را ساده لمس کرد.
برخی از این سخنان را میتوانید در زیر مشاهده کنید:
عشق تنها هدفی هست که میتواند ارضا کنند روح آدمی باشد. کریستی ماری شلدون
هدف از زندگی دوست داشتن حقیقی هست. لومینیتا ساویز
هدف از زندگی این هست که دنیا را جای بهتری برای زندگی کنیم.
هدف واقعی زندگی شاد بودن هست. دالایی لاما
اما ازآنجاییکه خواستههای انسان نامحدود هست شاید این گزینه در اعماق قلب برخی افراد کافی به نظر نرسد و این احساس به وجود بیاید که آیا من به دنیا آمدهام تا فقط دیگران را شاد کنم و دنیا را بهتر کنم و بعد از دنیا بروم؟ یعنی این دستگاه باشکوه خلقت فقط برای این ساختهشده که جمعی انسان دور هم باشند و به هم دیگر کمک کنند و همدیگر را شاد کنند و دنیا را برای افراد بعد از خود بهتر کنند و تمام؟
البته منظور این نیست که شادی یا بهتر کردن دنیا برای دیگران در نظر گرفته نمیشود بلکه احتمال میرود یک هدف بالاتر باشد که این موضوعات را بتوان زیر سایه آن قرار داد. وقتی این موضوع را بیشتر بررسی میکنیم افرادی دیگر این سوال که هدف از زندگی چیست را یک پله بالاتربردهاند. این افراد اعتقاد دارند که باید هدف زندگی را درجایی بالاتر جست. در اینجا مطالبی همچون عشق متعالی و … مطرح میشود و هدفی جز این برای انسان متصور نیستند.حال مشکلی که وجود دارد این هست که افراد این دودسته گاها درک درستی از دسته دیگر ندارند. این موضوع را در قالب یک مثال خدمت شما عرض میکنم.
چند وقت پیش فردی شنیده بود که هدف انسانها عشق ورزیدن هست. وقتی متوجه این موضوع شد که افراد بزرگ هدف نهایی را عشق ورزیدن و عاشق شدن را توصیه میکنند اعتراض کرد که این امکانپذیر نیست و اگر من بخواهم به هر کس عشق بورزم آدمها شاید جنبه لازم را نداشته باشند و پر رو شوند و بخواهند سو استفاده کنند. یا اینکه من نمیتوانم به تمام اربابرجوعهایم که در اداره هستند عشق بورزم و به آنها لبخند بزنم.
خب، این نتیجه این هست که فرد درک درستی از مفهوم عشق ندارد و عشق را محدود به لبخند زدن به تمام انسانها میکند. درصورتیکه عشق مراتبی دارد که در سخنان بزرگان هست. مثلا عشق به معبود و عشق به انسانها به این معنا که آنها را قضاوت نکنیم، با آنها رفتار مناسب و همراه با احترام داشته باشیم، سیاهوسفید در نظر ما فرقی نداشته باشد و عشق ورزیدن ما محدود به جغرافیا نباشد. آیا میتوانی به همان اندازه که برای اربابرجوعی که فامیلت هست، کار دیگران را هم انجام دهی؟ آیا میتوانی برای یک انسان از نژاد دیگر با رنگ پوست سیاه، یا زرد ارزش و احترام قائل باشی و در کنار او بنشینی؟ پس عشق را نمیتوان محدود به لبخند زدن به همه دانست هرچند که این هم بخشی از عشق ورزیدن هست.
حال قضیه را برعکس میکنیم؛ اگر به یک عارف و فردی که در اوج هست مثلا مولانا بگوییم که هدف نهایی خلقت این هست که فقط دنیا را برای انسانهای نسلهای بعد جای زیباتری کنیم آیا میتواند این را بهعنوان آرمان نهایی انسان قرار دهد؟
طبیعتا این افراد آرمانهای بلندتری دارند و هرچند این موضوع را میپسندند اما به سادهانگاری ما لبخند میزنند. آنها چیزهایی درک کردهاند که دسته اول نمیتوانند درک کنند.
بنابراین میتوان گفت انسانها هدف از زندگی را بهاندازه وسعت فکرشان درک میدهند.
به این مثالها توجه کنید:
یک مورچه بهاحتمالزیاد خداوند را بهاندازه یک مورچه خیلی، خیلی بزرگ همراه با دوشاخک تصور میکند.
کودک یکساله بزرگترین فردی که در ذهنش دارد و او را میتواند بهعنوان منبع قدرت نگاه کند بهاحتمالزیاد مادرش هست، چون مادرش هست که به او غذا و آب میدهد، گریههای او را آرام میکند، لباسش را عوض میکند، او را از خطرات محافظت میکند و … بنابراین در وسعت فکری این کودک در این حد هست که مادر او قدرتمندترین چیزی هست که وجود دارد.
برای کودک چهارساله پدر چیزی هست که قدرتمندتر از او نیست، چون نیاز مادی او را تامین میکند، برایش دوچرخه و عروسک میخرد، اندامی بزرگتر از خودش دارد و…. وقتی با پدرش راه میرود میتواند جلو بچههای دیگر غرور داشته باشد که این پدر من هست و کسی به قدرت او نمیرسد.
پس انسانها در یک سلسله مراتب فکری هستند و خیلی سخت هست که بخواهند پلههای بالاتر از خودشان را درک کنند مگر اینکه به مرحله بعد بروند و به همین خاطر هست که صدها آرمان نهایی برای هدف نهایی زندگی متصور شده است.
با توجه به مطالبی که در بالا ذکر شد بحث کمی روشنتر میشود. این سوال که هدف از زندگی چیست را میتوان به این صورت تفسیر کرد و کمی اندیشه به همراه تصویرسازی ذهنی لازم هست.
فرض کنید نردبانی از جنس نور وجود دارد که یک سمت آن جلو پای شما و سمت دیگر آن در بینهایت و به سمت آسمان کشیده شده است. ما در ابتدا فقط صد پله یعنی تا قبل از ورد به ابرها میبینیم و مابقی پلهها را نمیتوانیم ببینیم اما افرادی هستند که بالای ابرها در پله صد و هفتم، دویستم، هزار و پانصدم و … هستند. در این حالت چه باید کرد و چگونه بدانیم که هدف از زندگی چیست؟ آیا باید پلههای بالای ابرها را کاملا انکار کرد؟ آیا باید پلههای پایینتر را بیارزش دانست؟
?بیاییم یک موضوع دیگر را هم مطرح کنیم تا بحث تکمیلتر شود. من اعتقاد دارم که ما قطرهای هستیم از یک دریا که دوباره باید به آن بازگردیم یعنی چیزی شبیه ایجاد باران در طبیعت. یک قطره آب داخل دریا را در نظر بگیریم. این قطره تبخیر میشود در هوا پراکنده میشود. کمی احساس سردرگمی میکند و با وزش یک نسیم کوچک جابهجا میشود. این قطره قصه ما سپس سرد میشود و به قطره آب تبدیل میشود و با قطرههای دیگر به رودخانه میرسد، آنجا دوباره مسیر پرفرازونشیب رودخانه را طی میکند، گاهی به سنگی برخورد میکند و گاهی نرم و راحت مسیر را طی میکند و نهایتا به همان جایگاه اصلی خود یعنی دریا میرسد.
این دریا را افرادی خدا، افرادی منبع قدرت بینهایت و هر فردی چیزی مینامد. حال برمیگردیم به مثال نردبان. ببینید حقیقت این هست که ما در جایگاهی که هستیم نمیتوانیم کل مسیر هدف از زندگی را درک کنیم اما خوشبختانه میتوانیم از نردبان بالا برویم و مرحله بعد را درک کنیم.
سوالی که شاید برایتان به وجود آمده باشد این هست که بالاخره چی میخوای بگی؟ اگر بخواهم یک پاسخ کلی به شما بدهم این هست که هدف از زندگی رسیدن به منبع اصلی و یا پیوستن به آن هست. خب این یعنی چه و چه فایده دارد؟
کاری که ما انجام دادیم این بود که یک پیوند بین افراد بالای نردبان و پایین نردبان برقرار کردیم. در این مدل افراد بیقرار و سردرگم نیستند و میدانند که باید از نردبان ترقی بالا بروند و در هر مرحله آن را درک کنند و به مراحل فوقالعادهتر صعود کنند.
شاید دوباره سروکله همان سوال ابتدایی پیدا شود که بگوید خب که چی؟ یعنی ما به این دنیا آمدهایم که سختیها را تحمل کنیم و تلاش کنیم تا به یک منبع بزرگ برسیم؟ این رسیدن برای من چه فایده دارد؟
به نظر میرسد جهان طوری طراحی شده که ما باید صبر کنیم و تکامل خود را طی کنیم و پله به پله بالا بیایم تا بتوانیم به بهترین خودمان تبدیل شویم. زمانی که به پله بالاتر رسیدیم خودمان به درک بزرگتر، احساس بهتر و … میرسیم و دلیل و پرسشهای قبلی برایمان پیش پا افتاده میشود.
اینکه بدانیم هدف از زندگی چیست خوب است اما اینکه بخواهیم یکشبه به قله برسیم به ما آسیب میزند. ما نمیدانیم که رسیدن به منبع رحمت و عشق چه حسی دارد ما نمیدانیم که در بینهایتها چه خبر هست که اگر به آن برسیم تمام سوالات برایمان ساده و کمرنگ میشود اما یک کار را باید خوب انجام دهیم تا به پلههای بعدی صعود کنیم.
این جمله زیبا از بزرگی هست که لحظهبهلحظه باید به آن اندیشید
به آنچه میدانی عمل کن تا خداوند آنچه را که نمیدانی به تو بیاموزد.
به این جمله فکر کنیم و این سوال را از خودمان بپرسیم که به چند درصد دانستههایمان در طول شبانهروز عمل میکنیم؟
گاهی وقتها برای این که یکی از دانستههایمان را به مرحله عمل دربیاوریم و در ما نهادینه شود شاید نیاز به چندماه یا چند سال باشد. هرکدام از این دانستهها و عمل به آن ما را به جایگاه بالاتری میرساند و چیزهای جدیدتری به ما آموخته میشود که باعث میشود ما سیر صعودی خود را تکمیل کنیم. سیر صعودی که شاید در ابتدای راه و حتی وسط راه ابهامات زیادی برایمان داشته باشد اما چون روح ما بینهایت را طلب میکند دنیا طوری طراحیشده که ما به بینهایت ببرد. پس هدف رسیدن به مکانی خاص نیست، هدف رسیدن به یک جایگاه خاص نیست، هدف از زندگی انجام یک کار خاص نیست که هر وقت تمام شد ما دیگر بایستیم و نگاه کنیم چون در این صورت روح ما آزرده میشود و توقف را دوست ندارد. هدف رفتن بهسوی بینهایت هست تا روح و روان ما همواره در آرامش باشد.
پس کاری که ما در این دنیا انجام میدهیم این هست که با نگاهی به بینهایت و محو شدن در دریای پرعظمت الهی مراحل عملی را یکبهیک طی کنیم. حال که هدف به هدفی والا نگاه میکنیم یکی از مراحل شاد کردن دیگران است، یکی از مراحل دیگر بهتر کردن دنیا، خدمت به دیگران و … تمام این اهداف در زیر یک سایه یک هدف متعالیتر قرار میگیرند. همان طور که گفتم شاید مراحل بالای خودمان را فعلا درک نکنیم، شاید درکی از رفتن به سوی بینهایت نداشته باشیم اما اگر قدمهایمان را محکم برداریم و چند مرحله بالاتر را درک کنیم سوالات دیگر کم رنگتر میشود.
دوست عزیز، بحثهای فلسفی و عرفانی همیشه مورد تفکر و تأمل بوده و بر اساس دلایلی که ذکر کردم نظرات مختلفی هم به وجود آورده است و بحث هدف از زندگی نیز یکی از آنهاست. زمانی که شروع به نوشتن این مقاله کردم به این فکر میکردم که چطور بتوانم یکی از عمیقترین بحثهای زندگی که کتابها درباره آن نوشتهشده و سالها درباره آن صحبت شده را در قالب یک مقاله یکصفحهای طوری عنوان کنم که مخاطب من موضوع را تا حدی لمس کند و پیچیدگی هم نداشته باشد. به همین خاطر بعد از کلنجار رفتن با خود تصمیم گرفتم که این موضوع را بنویسم و این مقاله بازبماند تا هم شما بتوانید نظر خودتان را عنوان کنید تا به یک بحث خوب تبدیل شود و هم خودم با مطالعات بیشتری که خواهم داشت مجدد به این مقاله اضافه و آن را آپدیت کنم و از طرفی بهانه و سرنخی باشد برای علاقهمندانی که در این زمینه دوست دارند مطالعه کنند.
برای کسب مطالب بیشتر به وبسایت https://behtarinekhod.comمراجعه کنید.