هر چند وقت یکبار، آخرای وقت که میخواستیم حسابهای بانک رو ببندیم و از شعبه بریم، با هفت هشت نفر از همکارها قرعهکشی میکردیم و قرار این بود که اسم هر کسی درومد برای همه بستنی، آبمیوه یا ... بخره.
همیشه کلک میزدیم و روی همۀ کاغذها اسم یکی از همکارها رو مینوشتیم و بهش میدادیم که خودش قرعهکشی کنه. این همکارمون هم که قرعه رو برمیداشت همیشه میگفت که «چقدر من بدشانسم» و هیچوقت هم به این مسئله شک نکرد!