اوایل انقلاب، موش خیلی زیاد شده بود. محل شعبۀ ما نزدیک یک میدون بود و موشها مرتب اونجا جولان میدادند، بهخصوص وقتی که ما شعبه رو ترک میکردیم.
یکی از همکارهای خانم همیشه تو کشویش خوراکی نگه میداشت، پسته و بادوم و ... . هر صبح که میاومد سر کار، میدید که پسته و بادوم خورده شده و پوست پستهها تو کشو باقی مونده. یک مدت گذشت. بالاخره یک روز رفت پیش رئیس شعبه و جریان رو گفت.
اون زمان، شبها فقط نگهبان در شعبه میموند. رئیس شعبه نگهبان رو خواست تا توضیح بده. نگهبان هم قسم خورد که «من هیچوقت این کار رو نکردم.»
من و یکی دیگه از همکارا، که میدونستیم تو شعبه موش هست، رفتیم و یه تلهموش خریدیم و همان روز، قبل از رفتن، تلهموش رو تو کشو همکارم جاسازی کردیم. اما صبح که اومدیم سر کار فراموش کردیم سراغ تلهموش بریم.
مشغول کار بودیم که یکدفعه یک صدای جیغ بلند شد. تازه فهمیدیم چه خبر شده. سریعاً رفتیم سراغ کشو اون خانم و تلهموش رو با موش مردۀ داخلش از شعبه خارج کردیم.