حضرت مولانا می فرمایند:
«گر بریزی بحر را در کوزه ای / چند گنجد؟ قسمت یک روزه ای»
شفیعی کدکنی :
«باید بچشد عذاب تنهایی را / مردی که ز عصر خود فراتر باشد»
حضرت شمس الضحی :
«خواهم این بار آنچنان رفتن / که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز / ندهد کس نشان ز من هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار / کس نیابد ز گرد من آثار»
این اشعار حال احساسات من بود فقط! نه میخواهم از کرامات و فضائلم بگویم نه بگویم من برترم و والاترم! خیر! اما در عمل رضا دلاوری عرض میکنه :
«پس از این شب غلیظ مرموز و پرسوز
می رسد روز»
«ستاره در ظلمات ستاره شد
و نیلوفر در مرداب
و من در میان مردگان نفس کش»