چندروز پیش به خاطر بیماری جزیی بستری بودم
تو بخش اورژانس که بودم دختری کنارم بود که خودکشی کرده بود.پرستار ها پچ پچ میکردند که این دختر هنوز 20 سالش هم نشده چرا به این کار دست زده؟
بهش نگاه که میکردم راستش تنها جمله ای که به ذهنم منم می رسید(چرا؟)بود
دخترزیبایی بود به نظر مشکلات بزرگی هم در زندگیش نداشت
روز اول دختر خواب بود روز دوم اما لبخند میزد و در جواب چرا اون همه قرص خوردی؟فقط میگفت حواسم نبود یا اشتباهی پیش اومد
من اما از سر بیکاری زیر نظرش داشتم
وقتی پرستار یا مادرش نبود دیگه لبخند نمیزد ساکت میشد و زل میزد به دیوار
بعد اینکه منتقل شدم به بخش دیگه ندیدمش.تو اتاق بخش اما پیرزنی بود که به گفته دخترش 80سالش بود.خیلی مریض بود اما برعکس باقی مریض ها به همه همش میگفت من حالم خوبه وشما الکی شلوغش میکنید.با دختر و پسرهاش بگو بخند داشت.خوب غذا میخورد و عصرها با نوه هاش تلفنی کلی صحبت میکرد.
پیرزن 80ساله امید و شوق زندگی یه دختر نوجوون رو داشت
دختر 20ساله بخش اورژانس اما از نظر من اصلا زنده نبود
چطور یه کسی اول جوونی هیچ امیدی به زندگی نداره اما یکی دیگه تا دقایق اخر هنوزم برای زنده بودن شوق داره؟
چی میشه که ادم ها امید دارند؟اصلا این امید چطور ساخته میشه؟
شما چطور این اشتیاق برای ادامه زندگی رو پیدامیکنید؟ یا میسازید؟