ریحانه حسنی
ریحانه حسنی
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

افسانه روزمرگی

آلبر کامو از یک افسانه دور و دراز سخن میگفت از سیزیف، از بیهوده تلاش کردن برای رسیدن به هیچ چیز، از روزمرگی! سیزیف را که میشناسید همان اسطوره یونانی که مجبور به بالا بردن سنگی خوش تراش و سنگین از یک کوه بود. صبح ها وقتی که خورشید پرتو طلایی رنگ دامنش را خرامان خرامان پهن میکرد، سیزیف با دستانش سنگ را به بالای کوه حرکت میداد و تا شامگاه که ستارگان پخش در صفحه آسمان قیرگون میشدند، سنگ به بالا رسیده بود و باز صبح میشد و این چرخه ظالم تکرار میشد. شاید ناراحت کننده بود، درست مثل آخر فیلمی که شخصیت اصلی از بین میرود یا شاید مانند تمامی ظلم هایی که در جهان هستی اتفاق می افتاد و چاره ای برایش وجود نداشت.
درست نمیدانم با این شروع قصد دارم چه پایانی را بسازم، ایهام جمله ام هم در زندگی وجود داشت و هم در متونی که مینوشتم. به من میگفتند که زمان داری که در قله جوانی زندگی هستی؛ میگفتند باید قدر و ارزش گوهر زمان و جوان بودن را بدانم. سوال اصلی اینجا بود که آیا واقعا زمان وجود داشت؟ برای سیزیف که نداشت. زمان حال یک میوه تلخ از درخت گذشته بود و دومینو جهان هستی خیلی وقت بود که "الان" را از ما گرفته بود. من زمان داشتم اما در ازای هر ثانیه هدر دادن زمانی که داشتم، هیچ چیزی نصیبم نمیشد. تلاش میکردم تا از هیولا واقعیت فرار کنم از این حقیقت که من توانایی تبدیل شدن به بهترین نسخه خودم را دارم و تنها چیزی که من را عقب نگه میدارد خودم هستم. پارادوکس تلخی بود.
در آخر هر روز بیشتر به پرتگاه این نتیجه نزدیک ميشدم که در انتها شخص نمایان در آینه من را نابود خواهد کرد. اصلا چه کسی به او اجازه و حق تصمیم گیری داده بود؟ برگردیم به سیزیف، به روزمرگی، به تکراری بودن لحظات چه خوب یا بد؛ گمان میکنم سیزیف یک روز خسته شد اما در حقیقت نمیتوانست، سیزیف مجبور نبود، او کار دیگری نداشت، آشنا ترین احساس نزدیک به مهم بودن برای سیزیف بالا بردن یک سنگ بزرگ تا نزدیک به قله کوهی بلند بود. وگرنه چه کسی از روزمرگی خوشش می آمد؟ شاید هم هیچ کس به سیزیف نگفته بود که برای رقم زدن سرنوشتی طلایی در زمین متولد شده است و او با خیال راحت از اینکه در جای درستی قرار دارد زندگی میکرد. او میدانست تنها درخششی که برایش وجود داشت چشمان ستارگان شامگاه بود و نه آینده ای مایل ها دورتر از جایی که به آن تعلق دارد. ای کاش منم مهم نبودم، حداقل برای خودم شاید این حس تعلق نداشتن به جایی که در آن وجود دارم داشت مانند یک موریانه من را از درون پودر و نابود میکرد. از خودم خسته بودم، احساس میکردم اگر من سیزیف بودم شاید حمل کردن بدنی که در آن زندگی میکنم بالا بردن سنگ بود. ای کاش از خودم راضی بودم، ای کاش قانع تر از چیزی که الان هستم بودم.
کامو میگفت "شکاف عمیقی وجود دارد؛ میان آرزوهای انسان و تلاش هایی که برای رسیدن به آنها انجام میدهد.'' همان شکاف را میگویم، سیاهی همان شکاف مدتی ست که وجودم را بلعیده است. خسته از تمامی کارهایی که میتوانستم انجام دهم و سرخورده از تمامی کارهایی که نمیتوانستم. باری دیگر آدمی ست و درگیری های پیش پا افتاده شاید اگر این احساس ها نبود انسانیت را درون ژرفای تیره وجودمان احساس نمیکردیم.






روزمرگیآلبر کاموافسانه سیزیفزندگی در حالجوانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید