با یکی از دوستان هم دانشگاهی در رابطه با اینکه روزانه چندهزار افغانستانی ایران را ترک می کنند و دلایل خروج آنها از ایران داشتیم صحبت می کردیم که ازم پرسید:
+شما در شهرتون و در مدرسه تون افغانستانی داشتید؟ این سوال مرا به کودکی و خاطرات دوران دبستان برد... خانه ما در قسمت جدید شهرستان بود، جایی که ابتدای شهر محسوب میشد و آنطرف محله ما یک خیابان بود و مهاجران افغانستانی هم در آن طرف خیابان ساکن بودند و برای خودشان محله ای درست کرده بودند. لذا محله ما با محله مهاجران همسایه بود. گفتم:
-بله، مدرسه ما در حدود نیمی از شاگردانش از دانش آموزان افغانستانی بود و در کلاس هایی که من بودم هم شاگردان ایرانی و افغان تقریباً برابر بود. پرسید
+اذیتشون می کردید؟ خندیدم گفتم:
-اونها ما را اذیت می کردند. یک همکلاسی افغان داشتیم به نام دل آقا ابراهیمی که از نظر جثه در کلاس درشت تر از بقیه بود و به نوعی گنده محسوب میشد و همیشه لات بازی در می آورد. تا اینکه یه روزی با یکی دعواش شد و طرف یه سیلی بهش زد. این سیلی خوردنش باعث شد که اون ابهتش بشکنه و دیگه لات بازی درنیاره...
+ آره همیشه اینطوریه. گنده لات ها فقط کافیه ابهتشون بشکنه.
اما سوای مبحث مهاجرت افغانها از ایران و این سوال و جواب ذهنم رفت سمت خاطرات سالهای کودکی و دوستانی که از بین بچه های افغانستانی داشتم: حسن اکبری که دوست صمیمی ام در سالهای ابتدایی بود و از شاگردین ممتاز بود و صدای خیلی خوبی داشت و در صف صبحگاه قرآن می خوند. رضا ناظری که از شاگردین ممتاز و منظم و قابل اعتماد معلم ها بود و در سالهای ابتدایی مبصر کلاس بود همیشه. محمدحسین حسینی که در فوتبال بسیار با استعداد بود و بازیکنی تکنیکی بود و ما را یاد شخصیت تارا دوست سوباسا می انداخت. جواد یعقوبی که در قدرت جسمانی سرآمد بود و در دو 540 متر و بارفیکس و دراز نشست اول بود... البته بچه های دیگری هم بودند اما من بیشتر با این بچه ها دوست و هم صحبت بودم و تا آخر سالهای ابتدایی با آنها هم کلاسی بودم. بعد از اینکه به مدرسه راهنمایی رفتیم هم دیگر این دوستان را ندیدم... خلاصه خاطرات دوران کودکی و تحصیل ما در مدرسه ابتدایی با حضور این دوستان عجین شده است.
شاید این مطالب را هم بپسندید: