reyhane.ghanbarlou
reyhane.ghanbarlou
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

آنطرف حصار‌ها

تفاوت قصه‌ی آنطرف حصارها با این‌طرف حصارها از زمین است تا آسمان. آنطرف حصارها ویلایی‌است با شیروانی قهوه‌ای و این طرف حصارها ویلای است با شیروانی قرمز. آنطرف حصارها شهرکی‌است متعلق به یک ملاک پولدار که زمین‌ها را به هرکس که خواسته فروخته و این‌طرف حصارها زمین‌ها مختص فرهنگیان است.

پول زمین، در آنطرف حصارها جیرینگی پرداخت شده و بعد مالک طی سه ماه سازه را بالا برده اما این طرف حصارها زمین‌ها را قسطی هم میدادند و برای ساخت و سازش وام هم تعلق می‌گرفت.

نیمه شب که می‌شود از آنطرف حصارها صدای قهقهه‌ها‌ی مستی می‌آید و میان صدای موزیکی که از باندهای قدرشان پخش می‌شود گم و گور شده و مثل بخاری که به هوا برود محو می‌شود. این طرف حصارها اما آدم‌ها قبل از ساعت ۱۲ به خواب می‌روند و صدای قهقهه و موزیک برایشان چیزی جز مزاحمت نیست.

جوان‌های این‌طرف حصارها هرگز نمی‌توانند شبیه جوان‌های آنطرف حصارها باشند. از جوانان این طرف حصارها در مواجهه با جوانان آنطرف حصارها معمولا دو‌ واژه زاده می‌شود: یا حسرت یا عقده.

جوانان این‌طرف حصارها اگر پایشان را آنطرف حصارها هم بگذارند هرگز درست و حسابی با آنطرف حصارها بر نمیخورند! می‌شوند یک تقلید ناشیانه، یک وصله‌ی نچسب...

هر کس هر نقد یا اعتراضی نسبت به جملات آخر دارد نگه دارد برای خودش. ما اینجا از حقیقت حرف می‌زنیم. حقیقت عریان است. از آن عریان‌های زشت. از آن شمایلی که فقط یک نفر باید پیدا شود که بپسنددش. حقیقت برای هرکسی شمایلی دارد که تنها خود آن شخص آن شمایل را می‌پسندد و شب و روز با آن زندگی‌ می‌کند.

این طرف حصارها فعلا دخترکی نشسته که به ظن او آدم‌ها از مرز هر حصاری که رد شوند نمیتوانند آنقدر شبیه آن‌طرف حصارها شوند که لو نرود ریشه در جای دیگری دارند.

این طرف حصارها دخترکی نشسته که هرگز سراغ حقیقت نرفته اما حقیقت خودش آمده و ناگهان مثل یک چتر جلوی صورتش باز شده. دخترک لحظه‌ای هوس کرده زیر چتر حقیقت ایستادن را امتحان کند و بعد درست همان لحظه که زیر چتر ایستاده و چشم‌هایش را بالا برده تا منظره‌ی داخل چتر را نگاه کند، باران اسیدی باریده و دیگر تا هنوز قطع نشده.

دخترک خسته شده. پاهایش تاول زده. آرنجش خشک شده از بس دستش را خم کرده تا دسته‌ی چتر را نگه دارد. حوصله‌اش سر رفته. هیچکس حاضر نیست بیشتر از چند ثانیه زیر چتر حقیقت دخترک، کنار او بایستد. زیر هر چتر حقیقت فقط یک نفر جا می‌شود!

سرنوشت هرکسی که زیر این چتر بایستد همین است. تنهایی!

تنهایی و تنهایی و تنهایی تا همیشه. تا لحظه‌ای که دسته‌ی چتر حقیقت تبدیل شود به یک لوله‌ی مکنده و او را به کام مرگ بکشد.

اگر بخواهی از زیر چتر ایستادن استعفا دهی، نمی‌توانی بروی یک جای امن دیگر بایستی. باید بروی زیر باران اسیدی و خودت، به اختیار خودت، برای همیشه خودت را تمام کنی...

دخترک این طرف حصارها نشسته، آنطرف حصارها را نگاه می‌کند و بعد چشم‌هایش را به دورتر می‌دوزد. به دورتر که کوه‌ها هستند. به دورتر که ابرها هستند. به دورتر که کمی زیبایی تهی از هر مفهوم دیگری هست. قرار نیست دخترک از این زیبایی لذت ببرد. شاید مفهومی به نام لذت در زیر چتر حقیقت از معنا تهی شده باشد.

زیر چتر حقیقت صرفا قرار است که بیشتر به زیبایی چشم بدوزیم تا در اعماق جانمان جا برای نگریستن به زشتی و پلشتی حقیقت باز شود.

از این طرف حصارها، فقط باید کوه‌ها و ابرهای آن‌طرف حصارها را نگاه کنی. هر چیزی را که با این طرف حصارها برابر است.

اینجا کسی گمان برده که با نوشتن می‌تواند زنده بماند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید