ویرگول
ورودثبت نام
ریحانه پورغلام
ریحانه پورغلام
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

داستان پیداشدن اولین ایده‌

گوته؛ کاشف ایده اصلی
گوته؛ کاشف ایده اصلی


ایده‌ها کجایند و از کجا می‌آیند؟ این چراغ‌هایی که بی‌خبر روی سرمان روشن می‌شوند، نتیجه چه فعل و انفعالاتی هستند؟ چه کسی رشته‌های نامرئی مغزمان را ریسه می‌کند و بعد ازشان یک پلیور جدید می‌سازد؟ اگر همه ما تقلیدی از سعی دیگری هستیم، پس چه کسی اولین ایده را پیدا کرده است؟

این جستار، داستان پیداشدن یک ایده است. البته نه هر ایده‌ای. اولین ایده. ایده اصلی. همانی که ما ادامه‌اش می‌دهیم. همان داستانی که برای بار هزار و یکم می‌گوییم اما به طرز جالبی، بدیع است.

یکی بود و یکی نبود.

ما نبودیم، اما یوهان ولفگانگ فون گوته بود و در فرانکفورت زندگی می‌کرد. گوته، فقط 25 ساله‌ش بود که ایده اصلی، او را پیدا کرد. بگذارید از اول شروع کنم.

یکی بود، یکی نبود. یک ایده بود و ایده‌های دیگر هنوز به وجود نیامده بودند. ایده اصلی مثل نسیم، روی صورت افراد می‌نشست و از لای انگشتانشان عبور می‌کرد. از راه بینی وارد ریه‌هاشان می‌شد و دوباره با یک فرمول شیمیایی دیگر، راه خودش را به بیرون پیدا می‌کرد. هیچ‌کس از وجودش خبر نداشت. همه خیلی عادی آن را تنفس می‌کردند و از لابه‌لای مولکول‌هایش رد می‌شدند. برای همه نامرئی بود.

ایده اصلی مثل همه عناصر زمین، از قبل وجود داشت اما دیرتر از هر نوع خاک، آب، باد و آتشی کشف شد. چون ترکیبی ناآشنا از همه آن‌ها بود. شبیه خاک، جامد و قابل لمس بود، به شکل باد در همه چیز جریان داشت، مثل یک مایع، در همه‌چیز فرو رفته بود و مثل آتش، شلعه‌هایش زبانه می‌کشید. اما مردم نمی‌توانستند رد پایش را پیدا کنند. مثل جادو، به قرن‌ها پیش تعلق داشت و همه معتقدانش مرده بودند.

تا این که قهرمان داستان ما، با قدرت دیدن و لمس این نیرو، متولد شد. گوته، جریان بی‌دریغ ایده اصلی را در رگ‌هایش حس می‌کرد و می‌توانست آن را در مولکول‌مولکول بدنش درک کند. اما تا می‌آمد آن را به شکلی از درونش بیرون بکشد، مثل ماهی از دستش لیز می‌خورد و فرار می‌کرد.

این ایده پیدا نشد تا وقتی گوته اجازه داد او را بُکشد. او همه چیز را رها کرد و از همه چیز دست شست تا بلاخره، ایده، به شکلی که باید پیدا می‌شد، خودش را به او نشان داد. ایده، به شکل عصاره‌ای از تمام لذت‌ها و رنج‌های او روی یک کاغذ معمولی چکه کرد و چکه‌های آن از روی کاغذ عبور کردند و جوی کوچکی درست کردند. بعد این جوی کوچک قاطی آب آشامیدنی فرانکفورت شد و همه آن را نوشیدند. حالا ما آبی را می‌نوشیم که قاطی‌اش، ایده اصلی و ایده‌های غیراصلیِ صدها سال ایده‌نوشی است.

ایدهداستان کوتاه
هنوز نفهمیدم کیم و چی می‌خوام. بعدا بهتون می‌گم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید