نوشتن زیباست.
این که مخلوقت را با تمام نقصهای نژادی و ژنیتیکیاش به دنیا بیاوری، زیباست. وقتی یک اثر را با نگاه نقادانه میخوانم، نمیتوانم به راحتی چشمم را به روی این زیبایی ببندم. به لحظه زایش اولین کلمات و جملههایی که بدون نیاز به سوزاندن یک دهم انرژی، از دهان مغز نویسنده بیرون ریخته شدهاند. انگار همیشه آنجا بودهاند و پشت سر هم تلنبار شدهاند و بعد، یکهو با یک فشار غیرمنتظره بیرون ریختهاند.
مثل همین حالا. درواقع کار هنرمند و ادیب همین است؛ فعالانه به انتظار نشستن. باید مثل یک دانه، مصرفکننده خاک و نور و آب باشی تا لحظهای که جوانه بزنی. بعد دیگر رشدکردن فرآیند طبیعی تو میشود.
صدها نفر را دیدهام که زور میزنند چیزکی از خودشان در بیاورند. اما زایش، کلاهِ سیاهِ لبهدارِ شعبدهبازِ سیرک نیست. اگر چیزی هم از آن در بیاید، حقه است؛ پس خودت را فریب نده. برای نوشتن، باید حرفی برای گفتن داشته باشی که نمیتوانی برای گفتنش صبر کنی. باید همه دنیا بدانند که چه میخواهی بگویی. نه این که خودت هم حوصله بیانش را نداشته باشی.
هنر همیشه زیبا نیست اما همیشه حساس است. اگر چیزی را تکان نمیدهی، پس حرکت نکن.
مهم نیست اگر پایان را نمیشناسی. هیچکس نمیداند چه وقتی، کجا و در چه لباسی جان میدهد اما بلاخره با آن مواجه میشود. پس به خاطر ندیدن خط پایان، سر جایت نمان.
آن ورکشاپ را نرو. خودت را به موش آزمایشگاهی آن جشنواره ادبی تبدیل نکن. آن لوح تقدیر را دور بینداز. هر چه نیاز داری در وجود توست و لازم نداری به کسی اثباتش کنی.
و بلاخره، دنبال بغلکردن فرزند بقیه نباش. هیچکس بدون دردکشیدن مادر نشده است.