بسـمِربِّبـابـا:)!
چشم از سقفِ سفیدِ اتاق گرفتم و روی تخت نشستم. نایِ حرکت نداشتم انگار..
گشنه بودم..خیلی زیاد..
به سمت در اتاق قدم برداشتم..چشمانم سیاهی رفت..زمین خوردم!
بلند شدم و دست به دیوار گرفتم و حرکت کردم. در را باز کردم و به سمتِ درِ ورودی حرکت کردم..پلاستیکِ کنارِ در توجهم را جلب کرد..
برش داشتم و همان کنار در نشستم. پلاستیک را که باز کردم چشمم به یک بسته بیسکوییت نمکی خورد..از همانها که دوست داشتم..نامه کنارش اما، نگذاشت بسته را باز کنم و بخورم..نامه را برداشتم و باز کردم و خواندم..
کارِ امیر بود:) نوشته بود: اینها رو برات خریدم اومدم خونه دیدم تو اتاق ،خوابی دلم نیومد بیدارت کنم. گفتم بیدار که شدی احتمالا گشنته..گذاشتم دم در که بیدار شدی بخوریشون..مراقب خودتم بیشتر باش.. ظهر میام پیشت.
لبخند بالاخره بعد از چند روز رنگش را به صورتم گرفت...
سر به دیوار چسباندم و سقف را پاییدم.. به یادم آمد آن روزهایی که پدر سفارش اینترنتی میداد و من از اقلام و کالا ها بی خبر بودم..اما بعد از تحویل بسته ها..همیشه یک بیسکوییت نمکی را درون پلاستیک میدیدم...
بابا انگار علم غیب داشت از دلِ من..هر وقت بدجور هوسِ بیسکوییت میکردم ، پدر انگار میفهمید..من چیزی نمیگفتم..فکر میکردم خرجِ اضافیست!
اما اینبار امیر جا پایِ پدر را یافته بود و پا در آن نهاده بود..
بیشتر از هر وقتی دلتنگِ بابا شدم..بعد از شهادتش این اولین بیسکوییتِ نمکی بود که میخوردم..همان بیسکوییتِ مورد علاقه ام!
چند بیسکوییت نمکی را خوردم ...دلتنگی انگار میخواست خفه ام کند...
چادر را برداشتم و پلاستیک را هم دستم گرفتم..
به سمت گلزار شهدا قدم برداشتم..رفتم و رفتم و گذشتم از مزار شهدایی که مثلِ پدرم بودند...همانقدر شجاع:)!
رسیدم به مزارِ پدر..عکسش انگار لبخندش را بیشتر به رخم میکشید!
کنارش نشستم..
بیسکوییت را باز کردم و شروع کردم به خوردن..
_بابا...کاش یبار دیگه سفارش بدی و با بیسکوییت غافلگیرم کنی...و ذوق کنم از داشتن بابا...
راستی..چند وقته دیگه صدات تو خونه نمیپیچه..صدایِ شوخی هات..صدای خنده هات ...
کجایی بابا..؟ کجایی..؟:)
سرم رو گذاشتم روی مزارش..انگار بوی پدر را میداد..
_مرضیه..
صدای امیر بود..
آمده بود..دقیقا همان زمانی که داخل نامه نوشته بود..:)
انگار میدانست خلوتم را با بابا میکنم...اوهم علم غیب داشت انگار! دقیقا مثل بابا!
یک لحظه لرزید دلم! گفتم نکند..نکند امیر هم برود؟:) در دلم غوغا شد..
در دل اما بی صدا با او حرف زدم...
_نه امیر..تو دیگه انقد خوب نباش! باشه؟:)
#دیالوگ_رمان_ردخون
نویسنده:ریحانه.عیـنシ