ریحانه.عیـنシ·۳ سال پیشگاهــے...گاهی انسان پر میشود از بغض...پر می شود از کینه..پر می شود از ناراحتی..گاهی عوامل دست در دست هم می گذارند تا عذابت دهند...گاهی چنان فشار ها…
ریحانه.عیـنシ·۳ سال پیشپروازِفرشتـہ..داستانکوتاهپروازفرشته...پروازِفـرشتہ..امروز حال و هوای عجیبی داشت. دقیقا شبیه وقتهایی که انگار،دلشوره می خواست دلش را تمام کند! سرش را ب…
ریحانه.عیـنシ·۳ سال پیشقلـمهاهمدردمیکشند!قلـمهاهمدردمیـڪشند! گاهی حتی قلم هم از برخی کارها و حرف ها و تصمیمات، می ماند و دیگر نمی نویسد! میخواهد که بنویسد اما نمی تواند! ناتوان م…
ریحانه.عیـنシ·۳ سال پیشتیـریبهنامعشـق!دیالوگرماندیداردرمکانیهمانندبهشت_امیـررررررر؟! ×جاننننننننننننننم؟!_چیشد که ما اینهمه سال همو میشناختیم و تو قبلش عاشقم نشده بودی و یهو…
ریحانه.عیـنシ·۳ سال پیشدلتنگی؛بیماریِلاعلاج!رماندیداردرمکانیهمانندبهشتبسـمربدلتنگـی!گرفته بود دلم..آنقدر که میشد با باز کردنش تمام جهان را ببلعم! نبود امیر بیش از هر وقتی آزارم می…
ریحانه.عیـنシ·۳ سال پیشرفیقخجالتـی!دیالوگ رمان ردخونبسـمربپیـوندقلبها..خسته بودم از همه چیز..از فضاهای بسته و باز..از تنفس..میخواستم چیزی باشد و بیاید تا درمانم کند. انگار…
ریحانه.عیـنシ·۳ سال پیشضربانِگیتـار!رمانمنیکگلدانمسکوتبودم!بسـمآفریـنندهـگلدانهایمسـکوت! دستش را دور بدنه ی سرامیکی ام حلقه کرده بود و سفت نگه داشته بود تا مبادا بیف…
ریحانه.عیـنシ·۳ سال پیشنامـهایبابویِعشـق!دیالوگرماندیداردرمکانیهمانندبهشتبسمربِّعشـق! قلمزدموشروعکردمبهنوشـتنِپاسـخِنامهیامیـر..! _نمیدانم چه بگویم..چه بگویم که و…
ریحانه.عیـنシ·۳ سال پیشتنهاترینهمراهِتنهاییها:)دیالوگرماندیداردرمکانیهمانندبهشتبسمرفیقِتنہایےها..:) کابوس وحشتناکی بود! خیلی خیلی وحشتناک! دانه های عرق که خیلی خیلی سرد بودند از…
ریحانه.عیـنシ·۳ سال پیشبیسکوئیتوبـابـاシ!دیالوگرماندیداردرمکانیهمانندبهشت:)بسـمِربِّبـابـا:)!چشم از سقفِ سفیدِ اتاق گرفتم و روی تخت نشستم. نایِ حرکت نداشتم انگار..گشنه بودم…