دیالوگرمانردخون
بسمرفیقِتنہایےها..:)
کابوس وحشتناکی بود! خیلی خیلی وحشتناک! دانه های عرق که خیلی خیلی سرد بودند از پیشانیام سرازیر میشدند..امیر نشسته بود کنارم و با آرامش عرق هایم را با دستمال پاک میکرد.
لیوان آبی را که آورده بود سر کشیدم ...تا تهِ تهش!
آرام تر شدم اما ته دلم انگار هنوز میلرزید.
امیر با آرامش پرسشش را گفت.
+میتونم بپرسم چی خواب دیدی که انقد حالت بد شد؟
با یادآوری خوابم چشمانم را بستم از ترس زیاد! سخت بود گفتنش، اما آرامم میکرد.
آرام لب زدم:
_خواب دیدم تنها شدم.. تنهایِ تنها! هیچکس دوروبرم نبود. نه رفیقی نه شوهری نه مادری نه پدری..هیچکس امیر! هیچکس!
+خب؟
ملتمسانه انگار حرف زدم:
_میترسم امیر. میترسم! میترسم تنها شم! اگه..اگه یه روز هیچکس دورم نباشه من میمیرم امیر..من میترسم.
آرام به دیوار تکیه داد...
چشمانش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد..
+وکفیباللهوکیلا..
+و او کافیست...و بهترین پشتیبان است...
این آیه چیزی در دلم پاشید که انگار در لحظه دلم گرم شد! آیه چسبید به دلم!
منتظر چشم دوختم به چشمانش..
سر برگرداند و چشمانش را باز کرد و به چشمانم خیره شد..
+میدونی این یعنی چی مرضیه؟ یعنی حتی وقتیم که هیچ احدالناسی دور و برت نباشه..حتی تو دور ترین نقطه جهانم که باشی..اون پیشته!
اگه همونقدر که اون کنارته..تو ام کنارش باشی..توام دوسش داشته باشی..وجودشو حس میکنی..و میفهمی که هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت تنها نیستی ...
حتی وقتی که همه دوروبریات ترکت کنن! همه!
چشمهایم را بستم..مرور کردم حرفهای این فرشته آسمانی را! امیر فرشته بود یا انسان؟
امیر برای من فرشته بود..فرشته ای ناجی!
انگار از آسمان آمده بود که فقط من را نجات دهد و برگردد به آسمان...
با خود مرور کردم...
_وکفیباللهوکیلا...
وکفیباللهوکیلا..
وکفیباللهوکیلا...
#دیالوگ_رمان_ردخون
نویسنده:ریحانه.عیـنシ