بسـمربدلتنگـی!
گرفته بود دلم..
آنقدر که میشد با باز کردنش تمام جهان را ببلعم!
نبود امیر بیش از هر وقتی آزارم میداد..
زود به زود دلم برایش تنگ میشد! خیلی زود!حتی یک ثانیه بعد از خداحافظیمان دلم برایش لک میزد!
اسمش را گذاشته بودم بیماری لاعلاجی به نام دلتنگی زود هنگام..
بیماری و دردی پر از عشق..بدی پر از خوبی!
لباسهایم را که پوشیدم از اتاق بیرون رفتم. مادرش صدایم زد:
_مرضیه جان. کجا میری؟ خوبی؟
لبخندی زدم..
×بله مادر جان..خوبم...میرم یه دوری بزنم حال و هوام عوض شه...با اجازه..
_باشه..مراقب خودت باش
×چشم..خدانگهدار.
و کفش هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم.
کوچه هایی که گاهی برای طی کردن آنها حوصله ام سر میرفت، خیلی کوتاه شده بودند..انگار که کسی آنها را روی هم تا کرده و طولش را کم کرده بود تا من چیزی از آن راه طولانی نفهمم..
سرد بود هوا اما من هیچ چیزی جز دلتنگی و عشق درونم را احساس نمیکردم.
حتی انگار در دنیای حقیقی اطرافم هم نبودم..
پر بودم از تهی..دقیقا مانند یکی از شیشه های بلورین خانه مادربزرگم!
برخورد با عابری مرا مثل یکی از همان بالشتها که به سمت امیر پرت میکردم به دنیای حقیقی و اطرافم پرت کرد..
نمیخواستم این دنیا و این فضای حقیقی را!
میخواستم خودم باشم و خودم...و تمامی حالات درونی ام...
اما نه همه حالاتم...
انگار در آن لحظه فقط عشق و دلتنگی را میخواستم..تفکر درباره امیر را میخواستم..تصور بودن با امیر را میخواستم..
من فقط هر چیزی را که به امیر متصل میشد میخواستم..
چون باقی چیز ها دیگر به زندگی ام مربوط نمیشد! چون به امیر مربوط نمیشد...به امیر وصل نمیشد...
عذر خواهی کردم از آن عابری که غرق در تفکراتم به چهره اش خیره شده بودم و منتظر عذر خواهی بود!
گذشتم از تمام راههایی که قبلا با غرغر کردن و در چند روز طی میکردم...!
پاهایم انگار به وسیله نیرویی فراطبیعی کشیده میشد..
چه بود آن نیرو؟!
عشق؟! دلتنگی؟! غم؟! ناراحتی؟! یا نبود امیر؟!
نمیدانم!
خسته میشوم لحظه ای و مینشینم روی سکویی از سکوهایی که با فاصله پنج متر از هم نصب شده بودند..
تلفن همراهم را به امید پیامی از امیر روشن کردم..
شاید میشد کمی از امید را در چشمانم یافت...
صفحه ها را تند تند رد میکردم تا برسم به امیر و گفتگو های مجازیمان..
عدد دو کنار اسمش انگار با نیرویی ماوراءطبیعی دور تا دور قلبم را روشن کرد...
انگار هر کسی اگر از کنارم رد میشد میتوانست روشنایی قلبم را در بیرون از جسمم ببیند!
کلیک کردم روی اسمش..
دو پیام با این محتوا:
_سلام خانومی
_خوبی؟
و لبخندی که بر لبانم نشست شاید از آرامشی بود که همین دو جمله بر دل و جانم نشاند.
دیگر انگار غمی نبود..اندوهی نبود..
انگار او،درهمان لحظه و در همان مکان، کنارِ من بود.:)!
#دیالوگ_رمان_ردخون
نویسنده:ریحانه.عیـنシ