بسـمآفریـنندهـگلدانهایمسـکوت!
دستش را دور بدنه ی سرامیکی ام حلقه کرده بود و سفت نگه داشته بود تا مبادا بیفتم!
دخترک با همان چشمانش که به رنگ قهوه ای سوخته آغشته بود به پسری که گیتار میزد خیره شده بود..
میتوانستم علاقه شدیدش به گیتار را از چشمانش بخوانم!
وقتی دست های پسر روی سیم های نازک گیتار میرفت و می آمد، برق چشمان دخترک را میدیدم.!
انگار با دست پسرک،قلب او هم میرفت و می آمد!
گاهی احساس میکردم قلبش از شدت تپش انگار میخواست بیرون بزند!
از معجزه دست های پسر بود یا از دوست داشتن گیتار..؟
ولی..فکر میکنم از هیچکدام اینها نبود؛ از معجزه ی عشق بود..
عشقی که تازه داشتم باورش میکردم و میفهمیدم آنچه از عشق می گفتند و باور نمیکردم، واقعیست!
خاک درون من حتی گاهی با عشقِ در رگهای دخترک تازه میشد..
انگار جریان خون دخترک به خاک میرسید و آن را تر و تازه میکرد..
و باید در برابر تمام این چیز ها که اندکی از عشق و معجزاتش است گفت:
اللهاکبـرازعشـق؛ایننعمتالهی:)!
دیالوگرمانمنیکگلدانمسکـوتبودم!
نویسنده:ریحانه.عیـنシ