بسمربِّعشـق!
قلمزدموشروعکردمبهنوشـتنِپاسـخِنامهیامیـر..!
_نمیدانم چه بگویم..چه بگویم که وصف کننده ی حالِ اکنـونم باشـد..
چیزی کـه بتواند تمام عشق و درونم را بگوید و به رُخَت بکشـد!
فقط میگـویم..
تو شبیـه گلی..
اصلا نه...تو خودِ گلـی!
گلی کـه از جوانـه زدن تا آخـر رشـدش را کنارش میمانـم و میشـوم باغچـه بانش!
تا فقـط نرود...
تا فقط پژمرده نشـود...
تا اگـر کسی به او دسـت درازی کنـد،تنبیهـش کنم...
من تا ابـد کنارت میـمانم !
تو هـم بمان!
امـیر...بمان با من! تا ته تهـش ...
منتظرت میمـونم تا از ماموریـتت برگردی..
منتظـرت میمونم..:)♡
قـلمراگذاشـتمکنارکتابـم..نامـهراتاکردموسـمتبینیامگرفتم...چشمانـمرابسـتموباتمامتوانبوییـدمش...بویعشـقمیداد...بویمحبت..وبویدوسـتداشتـن...
عشـقومحبتودوسـتداشتـن؛همـه،چیـزهاییبودندکـهامیـربهمنآموختـهبود..
سرمراروبهآسـمانبلـندکردم..
_خدایـابابـتهمـهنعمتهات..شکر!
#دیالوگ_رمان_ردخون
نویسنده:ریحانه.عیـنシ