پروازِفـرشتہ..
امروز حال و هوای عجیبی داشت. دقیقا شبیه وقتهایی که انگار،دلشوره می خواست دلش را تمام کند!
سرش را به سمت آسمان گرفت. ابر های تیره هم انگار حال او را میفهمیدند!
نگران شد! دلش شور میزد. انگار دلش به اتفاقی بد گواهی می داد.
سرش را پایین آورد و خیره به سیمان های حیاط مدرسه به راهش ادامه داد.
پله ها را بالا رفت و وارد سالن شد. نگاهی به تابلو های اسم های کلاس ها کرد.
کلاسش را که دید چشمانش برق زد. اما...اما با یادآوری آن معلم اخمو و خشمگیـن ، برق از چشمانش پرید و صحنه ی آن روز که معلم سرش داد زد جلوی چشمش رژه رفت.
به خودش که آمد،دید انگار دقایق زیادی خیره به کلاس پنجم ابتدایی مانده...
وارد کلاس شد و به صحبت و گفتگو پرداخت و همه چیز را از یاد برد.
صدای اذان انگار آرامشی در وجودش انداخت.
وضو گرفت و به سمت نمازخانه حرکت کرد. وقتی روی فرش های نمازخانه نشست،نرمی فرش ها قلبش را نوازش کرد.
در همین هنگام صدای نرگس او را به خودش آورد!
_زهرا!اومدندنبالت!بیرونمنتظرتن.
دلش ریخت! بابا هر وقت زودتر دنبالش می آمد، صبح به او اطلاع می داد! با خود فکر می کرد که هر چه هست به دلشوره اش ربط دارد!
از نمازخانه بیرون زد و کفش هایش را پوشید. چند قدم که برداشت چند قطره آب صورتش را خیس کردند!
نگاهی به آسمان کرد! باران می بارید! چرا آمدن باران را متوجه نشده بود؟!
به راهش ادامه داد و چهره اندوهگین پدرش را در قاب باران دید!
اینبار دیگر مطمئن بود چیزی شده!
سلام کرد و سوار ماشین شد!
همان اول کار سوالش را پرسید:
_اتفاقی افتاده؟!
و پدر مدام در رفت از زیر جواب آن سوال!
با کمی سوال پیچ کردن پدر ، آخر به جوابش رسید...
مادربزرگ رفته بود...برای همیشه...
ابر ها هم حتی برای نبودش اشک میریختند:).
نویسنده:ریحانه.عیـنシ
تقدیمبهروحمادربزرگـم:)