بسـمربپیـوندقلبها..
خسته بودم از همه چیز..از فضاهای بسته و باز..
از تنفس..
میخواستم چیزی باشد و بیاید تا درمانم کند.
انگار به مرضی لاعلاج دچار شده بودم.
سرم را بین دو دستم گرفته بودم و سعی میکردم با فشار های پی در پی، تمامی آنهایی را که منفی بودند از ذهنم بیرون کنم..
نشد..!
چشم باز کردم و سر به سمت آسمان گرفتم..
_خدایا..یه چیزی بفرست که خوبم کنه...
در همین حین چشمم به رمانی که حسین داده بود خورد..بلند شدم و از میان کتاب ها بیرون کشیدمش..
کمی خاکی شده بود..دستم را بر رویش کشیدم و غبارها را کنار زدم..جلد کتاب نو شد انگار.
از بین صفحه ها یکی را انتخاب کردم و شروع کردم به خواندن..
آنقدر خواندم و خواندم و خواندم تا ذهنم خسته شد...خوابش گرفت!
چشمانم را که بستم دیگر تا آمدن حسین چیزی نفهمیدم.
سینی چای را که از مادر گرفتم تشکر کردم و روبروی حسین نشستم..
_خب؟ چخبر؟
×هیچ. سلامتی..تو چه خبر؟
_منم هیچی..درس و کارو مشغله..
انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست..میفهمیدم شرم میکند..
از چهره اش فهمیدم چه میخواهد بگوید!
مثل کف دستم میشناختمش..
همانطور که لیوان چای را نزدیک لبم میاوردم با خنده گفتم:
_حاجی خجالت نکش بگو کی بریم؟
چشمان گرد شده اش را به چشمانم خیره کرد..
×احمد تو علم غیبو از کجا یاد گرفتی دقیقا؟
_حالا شاید بعدا برات رونمایی کردم..تو فعلا بگو کی هست چقد میشناسیش و کی بریم؟
دوباره شرم کرد و سرش را پایین انداخت..
آرام لب زد.. صدایش را به زور میشنیدم..
×خب..والا اسمشو نمیدونم..فقط میشناسمش فامیلیشو میدونم...یبار تو بسیج داشتم پرونده ها رو مرتب میکردم که پرونده های دیگه رو هم آورد برام...و از اون لحظه به بعد دیگه نمیدونم چیشد...
خیلی فکر کردم بهش احمد...دو دو تا چهار تا کردم همه جوانبش رو...اخلاقش و رفتارش و ایمانش و....
_خب؟ با مادرت در میون گذاشتی؟
×نه هنوز..میخواستم زحمتشو تو بکشی..
خندیدم به شرم و خجالت این رفیق خجالتی...
دستم را روی شانه اش گذاشتم و با خنده جوابش را دادم
_به روی جفت چشام..حالا کی مادرت وقت دارن باهاشون حرف بزنم؟
×والا احمد..من چون میدونستم نه نمیاری بهشون گفتم شب میری باهاشون کار داری..
ابرو بالا انداختم و به شوخی گفتم:
_عه آفرین..آدم شناس شده واسه من..باشه میرم..
×دمتم گرم..
بلند شدم تا سینی را ببرم..در را که باز کردم برگشت و صدایم کرد
×احمد..
_جان؟
با همان فرم خجالتی اش چشمان مظلومش را به چشمانم دوخت
×ممنونم که حمایتم میکنی...
خوشحالم که رفیقمی:)
لبخندی زدم و رفتم..
حالم خیلی خوب شده بود..خیلی خیلی خوب..
و تنفسم را آرامش بخش کرد این رفیق آرام و خجالتی..:)
_خدایا..شکرت!
#دیالوگ
نویسنده:ریحانه.عیـنシ