در افسردهترین حالت ممکن از کار برگشتم خونه. البته کار که چی بگم! بیشتر از 6 ماه بدون حقوق و کار کردن در شرکت ورشکسته، عجیب از آدم انرژی میگیره. درحالیکه حتی نگران پرداخت شارژ کارت اتوبوسم بودم، خودمو رسوندم خونه. بعد از 9 ساعت کارکردن و ایستادن توی اتوبوس به خاطر پر بودن صندلیها تنها چیزی که میتونست به دردم بخوره، لش کردن روی مبل بدون سروصدا بود...
رسیدم خونه و برعکس همه تصوراتم مهمون رسیده بود و خونه در سروصدا بود! همینطوری با لباس نشستم رو مبل حتی توان لباس عوض کردن هم نداشتم.
مهمونها کسی نبودن جز بچه تخس عمهام که همه رو به غلط کردن وامیداشت از هرکاری...
شام رو هم کامل نتونستم بخورم. با سروصدای بچه، کودک درونم داشت دستوپا میزد که برم بازی کنم باهاشون، ولی ذهن بیست سالم میگفت از کار اومدی و خستهایی بشین و استراحت کن!
نیم ساعت اول برنده ماجرا، ذهن بیست ساله بود و کودک درون رو به چت کردن و گشت زدن توی اینستا سرگرم کرده بود.
ولی هرچقدر بازیگوشی و دلبری بچهها بیشتر میشد، ذهن بیست ساله قدرتشو از دست میداد و کودک درون رو از ریسمانی که دورش پیچیده بود رها میکرد. کودک درونم سخت در تلاش بود که جلوی بچهها عرض اندام کنه.
با جرقهای بلند شد و سراغ عروسکهای 15 سال پیش رفت. تو کمد های بالایی بود و انگار گذشته داشت تکرار میشد که دستم به عروسک ها نمیرسید و نیاز به چهارپایه دارم. همین که رفتم رو چهارپایه مهسا گلی (سلیطه خانم) پایین چهارپایه ازم عروسکها رو گرفت. ولی من دلم میخواست خودم باهاشون بازی کنم. تصمیم عاقلانه این بود که با سلیطه خانم همبازی بشم و گرنه خونه رو روی سرش میذاشت. با اینکه هیچوقت فکر نمیکردم در بیست سالگی برای عروسک بازی باید باز هم باج بدم، ولی ماستم رو کیسه کردم و رفتم جلو سلیطه خانم و ماچ سفتیش کردم. شروع کرد به غر زدن که دهنم آفت زده بود! باید سریع یه کاری میکردم که از عروسک بازی جا نمونم. دست خرسی، اولین خرسی که بابام برام خریده بود، رو گرفتم و روی لپ سلیطه خانم کشیدم و گفتم خرسی نازش کنه خوب میشه. مگه نه؟
من ریحانه هستم، یک کودک درون زندانی در ذهن بیست ساله
#داستان من #داستان عکس من