در ۳۴ سالگی به نقطهای رسیدم که برای لذت بردن کار کنم نه برای اثبات کردن خودم.
سالهای اولی که کار میکردم تشنه یادگیری بودم و بعد از آن هم دوست داشتم هر چه سریعتر رشد کنم و به عنوان Senior شناخته شوم. در محیط کار سعی میکردم تواناییهایم را اثبات کنم و هر چه بیشتر آنها را به نمایش بگذارم.
اما الان حس زمان فوق لیسانس را دارم. همیشه میگفتم تازه یاد گرفتم چطور درس بخوانم و ازش لذت ببرم. الان هم تازه دارم یاد میگیرم چطور از کار کردن لذت ببرم.
اما همیشه یک مرز باریک وجود داره! اگر زمانی از کار لذت نبردم چی؟؟؟ باید کار را رها کنم؟؟؟ آیا معنی جا زدن نیست؟ اما اگر لذت نبری دیگر جا زدن معنایی ندارد؟؟؟ حالا شاید نقطهای باشد که از بخشی از کار لذت ببری و از بخشی نه! اینجا میشود همان نقطه زندگی که هیچ چیز درست مطابق میل ما نیست؟؟
اصلا آیا لازمه برای کار کردن این همه فلسفه بافت؟؟؟ به نظر میاد آدمهایی که زندگی بدون فلسفه را انتخاب میکنند، خوشحال و رها ترند. مغز انسان چرا باید مدام به دنبال هدف والا باشد؟!
حتی در نقطهای که دیگه به دنبال اثبات خودم نیستم درست در همان نقطه به دنبال هدف دیگری میگردم. به دنبال نقطه بعدی. من هنوز هم در اعماق وجودم به دنبال رشدم اما بدون رقابت.