خوشبختی چیز عجیبی است، مفهومی مبهم، گیج کننده، گاهی خیلی نزدیک و دست یافتنی و گاهی احتمالا جایش آن طرف سیاره نوک کوه است، تکلیفش با خودش و ما معلوم نیست! معلوم نیست، متغیر کمی گسسته است و قابل شمارش، یا کمی پیوسته و یا اصلا کیفی است! معلوم نیست باید برایش بدوی تا بدستش آوری یا اینکه صبح که بیدار می شوی و حالت خوب است گذاشتهاند زیر بالشات و آن را برمیداری و میگذاری در جیبت! همین که دست به کیبورد می بری چهار پاراگراف درباره اش می نویسی و به دلت نمی چسبد و دستت را روی بک اسپیس نگه میداری تا تمام حرف هایت را پاک کنی، یعنی خوشبختی مفهوم سخت و چغر و بدبدنی است. هر طرفش را که در نظر بگیری بازهم نمیتوانی جمع و جورش کنی و یک تعریف شسته رفته تحویل بدهی!
میروم سراغ معنای کلمه در دهخدا تا ببینم او چطور خوش و بخت را کنارهم جمعوجور کرده. اما تعریف او هم دلچسب نیست، انگاری خوشبختی را در یک چارچوب کوچک چپانده که حداقل مورد پسند من نیست. در روانشناسی هم سخت میتوان پیدایش کرد، بابا میگوید وقتی یک روانشناس حرفی میزند باید حواست به فلسفهی فکریاش باشد، اگر با تو یکی نیست، احتمالا معنا کلمات و چهارچوب فکریتان متفاوت است و احتمالا تعریف او از خوشبختی در دستگاه فکری تو بیمعناست! اینطوری کار سختتر میشود، معنا و تفسیر خوشبختی بازهم تخصیص مییابد، در اینستاگرم از اطرافیان درمورد مصداق خوشبختی در زندگیشان سوال میکنم، اکثرا به لبخند پدر و مادر و دورهم بودن خانواده اشاره میکنند، برخی به رضایت درون و آرامش درون و صلح با خود و امثالهم اشاره کرده،برخی دقیقتر مصداق میآوردند و معلوم است برای خوشبختی حداقل چندساعتی جنگ که نه ولی فکر کردهاند! برخی که بیشتر میشناسمشان همان تجربهای را خوشبختی میدانستند که در چند وقت گذشته آن را تمنا کرده ولی به هر دلیلی آن را نداشتهاند، بعضیها به یک لبخند ساده و حال خوب موقع از خواببیدارشدن قانع اند، برخی هم انگار که دلبسته باشند به خوشیها، و روز را شب میکنند و شب را روز! البته نباید منکر شد که به تعداد افراد روی زمین و به تعداد اثر انگشتهایشان، راه برای خوشبخت شدن و خوشبخت بودن وجود دارد! و شاید آنچه برای من خوشی به نظر میرسد واقعا برایشان خوشبختیست! احتمالا معنی و جنس اتفاقات مشترک در ذهنمان کمی باهم فرق داشتهباشد!
در نهایت اما، بنظرم گاهی خوشبختی و اهمیتش در زندگیمان، و حال و روزمان، را دست کم میگیریم، یا "خوشی" را با خوشبختی اشتباه میگیریم احتمالا خوشبختی کلانتر و مهمتر، و به دست آوردنش سختتر از خوشی باشد . خوشی لحظهایست و خوشبختی یک اتمسفر است، که در آن نفس میکشی یا به قول بشری آن را زندگی میکنی! خوشی را جار میزنی اما خوشبختی را توی مشتت نگه میداری تا نکند مثل ماهی از دستت لیز بخورد! خوشی عینی است و قابل تجویز برای دیگری اما خوشبختی مال خود خود آدم است، حتی مادر نمیتواند به فرزندش بگوید که : عزیزم اگر از این راه بروی خوشبخت خواهیشد و لزوما فرزندش خوشبخت شود! اما میتواند به او یاد بدهد که باید دنبال راه خوشبخت شدنش بگردد! ولی احتمالا اکثر ما به فکر خوشبخت کردن آدمها به روشی که میخواهیم هستیم و گزینهی اول را ترجیح میدهیم!
گزینهی اول معمولا به دوستی خاله خرسه تبدیل میشود!
اما چیزی که درباره خوشبختی میدانم این است که اگر پای مقایسه در میان باشد، خوشبختی در کار نخواهد بود، نگاه صفر و صدی و گیر انداختن خودمان و آدمها در یک نمودار خطی اولین قدم در از میان بردن خوشبختی است. قراردادن آدمها در یک نمودار خطی که در نهایت قرار است به جایی برسد که معلوم نیست کجاست ،چون اکثرمان به معیار خوشبختی خودمان حتی، آگاه نیستیم، بنظرم یکی از خطاهای فکری و شناختی است که روزانه با آن سرو کار داریم و کیفیت زندگیمان را به شدت تحت تاثر قرار میدهد!
از بعضی آدمها که فکرمیکنند خوشبخت نیستند، سوال میکنی که چرا فکر میکنی خوشبخت نیستی و اصلا خوشبختی یعنی چه؟ معمولا در پاسخ سوال اول خودشان را گیر همان نمودار و مقایسهی شرایط بدون در نظر گرفتن زمینهها میاندازند و در ادامه برای سوال دوم پاسخی ندارند و یا اگر دارند کاری برای آن نمیکنند!
خلاصه که خوشبختی مفهومیست که تعریفهایش به سمت بینهایت میل میکند و نباید آن را دست کم یا نادیده گرفت! در دنیایی که همهمان به دنبال نمایش خوشیهای لحظهای هرچند قشنگ ولی ناپایدارمان هستیم، خوشبختی همان حلقه مفقودهی زندگیمان است که باید دنبالش بگردیم!